قلب ها ریشه داشتند و آن ریشه ها همتای خود را می یافتند .
شاید برای همین هر دو کنار اسکله بودند .....
یکی نزدیک آب یکی چند قدم دورتر .....یوبین به آب چشم دوخته بود انگار به چیزی خوانده میشد که خود تقدیر هم فراموش کرده بود.
از سال 1915 هیچ چیز در زمان حال برای یوبین و گاهیون وجود نداشت .
از درگیری های دولت تزاری و بلشویک ها فقط درس های تاریخ یادشان بود، آنهم مبهم و خاک گرفته !بی خبر از داستانی که از خودشان در آن سال جا مانده بود و حالا برگشته بود تا دوباره خوانده شود، آن پایان منصفانه نبود.
گاهیون یک قدم جلوتر رفت خیره به دریا شد و با صدای آرومی گفت: دریا امروز آرومه.
یوبین چرخید و نگاهش کرد.
چرا حس میکرد سال ها انتظار این دیدار را میکشید
بدون سرمای جانسوز
بدون بوی باروت
بدون حس حلقه تنگ دار دور گردنش
بدون انتظاری برای مُردن
بدون بوسه های جدایی؟یوبین با حس عطری که در سینه اش نشسته بود زیر لب زمزمه کرد: گ....گاردنیا.....
گاهیون لبخندی زد و در حالی زیبایی اش را به رخ میکشید گفت: عطرم؟ یه عطر مخلوطه ولی توش گاردنیا هم داره.یوبین محو چشمای دختر شده بود، محو ستاره هایی که در آن قهوه تلخ زندگی میکردند و درخششان هیچوقت کم نمیشد، گفت: این عطر ...... من و یاد یه چیزی میندازه که کامل به خاطر ندارم، یاد یه خاطره.
گاهیون لبخندی زد و به دختر نگاه کرد، انگار دلتنگش بود دلتنگ یک گفتگوی ساده .... بدون ترس و واهمه ...... بدون حس درد ..... با کنجکاوی پرسید: یه خاطره خوب یا بد؟
یوبین سرش و پایین انداخت و گذاشت بادی که از دریا عبور کرده بود بین آنها بنشیند و گفتگویشان را گوش بدهد: از اون روز ها فقط چند تا چیز یادمه سرما و برف ..... عطر گاردنیا و ...... یک زن.
گاهیون لبخندی زد و گفت: یه خاطره عاشقانه است.
یوبین تلخندی زد و بی اختیار گفت: یه عشق روسی.
گاهیون خندید و گفت: یه اصطلاحه؟ نشنیده بودم.یوبین به دریا خیره شد، آن ثانیه ها موقع گفتن آن حرف های دردناک توان نگاه کردن به چشمات اولچکایش را نداشت: یه عشق پر از درد و زخم و سختی مثل روسیه ..... سرد و تاریک مثل مسکو ...... و مست مثل مردم ..... بهش میگن یه عشق روسی.
گاهیون نفس عمیقی کشید و به همون نقطه ای خیره شد که دختر کنارش ثانیه ها بود به آنجا را زده بود: عشق روسی ...... نمیدونم چرا ولی دوسش دارم، حس میکنم همین دو تا کلمه میتونه من و توضیح بده، توضیحی که سال هاست خودم ازش عاجزم.
یوبین به سمتش چرخید و گفت: فکر نمیکنم تو این باشی ...... تو روشن و گرمی نه سرد و یخ زده .......
گاهیون با صدایی که درد روزهای شورش رو حمل میکرد گفت: از کجا میدونی ؟ شاید من خودم مثل مسکو سرد و سنگی و زخم خورده باشم.
یوبین مقابلش ایستاد، جرات کرد و چند ثانیه در چشمان دختر نگاه کرد، به یاد میآورد که آن دختر چه کسی بود، حقیقتی که خود از یاد برده بود: تو گرمی مثل عطر گاردنیا، مثل لحظه خوردن ویسکی ...... مثل بعد از ظهر های مسکو تو تابستون حس میکنم میشناسمت، خیلی ساله که میشناسمت .... تو مثل خورشید سنپترزبورگی ، زیبا و با ابهت.
گاهیون لبخندی زد و نتونست جوابی بده، نتونست همون حرف ها رو برگردونه و مثل قبل دختر مورد علاقش و مقابل ابراز علاقه هاش به زانو در بیاره.
اولچکا این بار در نوازش های عاشقانه حرف های گروشا دل میسپرد و چاره ای جز سقوط نداشت.
شاید میشد این خورشید و از دریا بیرون کشید تا دوباره بدرخشه و حکمرانی کنه.
شاید این بار پرنده محکوم به سقوط نبود.
![](https://img.wattpad.com/cover/376952660-288-k929514.jpg)
YOU ARE READING
𝒐𝒓𝒄𝒉𝒊𝒅 ( Dayun DC )
Fanfictionگروشا از این ذوق و شوق ها میترسید چون ستاره ای بود محکوم به خاموشی پرنده ای محکوم به سقوط اولچکا خندید و در حالی که به ارکیده گوشه پنجره نگاه میکرد گفت: ناتالی، من فکر کنم دیگه راه برگشتی ندارم. یوبین تلخندی زد و بی اختیار گفت: یه عشق روسی. گاهیون...