ناهارمونو که خوردیم رفتیم تو مبلا نشستیم
من:بچه ها حوصلم پوکیده
ر(ربکا):چیکا کنیم؟
ل(لویی): شجاعت یا حقیقت خوبه؟
ب(بئاتریس):عهههه همینو بازی کنیم. اولم من شروع میکنم خب.لویی شجاعت یا حقیقت؟
ل:امممممممم شجاوعت!!!!!
ب:برو به همسایه بگو من یه دیوونه ی نفهمم
و شما باید به من افتخار کنید.ل:م......منظورت...خ...خانم...اس...اسمیت که نیس؟؟؟؟؟؟
ب:اسااااسا
ل:ب...ب...ب.....ب......
ب:برو دیگه عههههههه
لو رفت و دو دقیقه دیگه برگشت.البته در حالی که لپشو میمالوند وارد شد.
ب:خخخخ خب چی شد؟
ل:جواب اولین جمله:البته که هستی
جواب دومی یه سیلی صاف توی لپم
خب ربکا شجاعت یا حقیقت ؟ر:اممم حقیقت.من از شجاعتات میترسم لو.
ل:باید از حقیقتامم بترسی.
تا حالا عاوووووشق شدی؟ر:خب.......ام....چه جوری بگم......آره!!!!!!
ب:نه باباااااا کی؟ کی ؟ کجا؟
ر:بابا مارک و یادته؟
ب:عههههههه همونی که تو کلاس هنرمون باهامون بود؟ دیدم برات هی همینجوری یادداشت میفرستاد.
ر:بئااااااااا خفه شووووووو
ب: عه اصن بازی نخواستیم.
ر: پس باید وایسیم همینجور حوضلمون بپکه؟
ب:باو میریم بیرون!!
ل:اوه اوه خرید که نمیخواین برین؟
بئاتریس: اسااااسا
لویی:واهاهاهایییییی نه
_________________چطور بود؟
بچه ها من چن روزیه دپرس شدم ولی دلیلشو نمیدونم
اگه میشه کامنت بذارین و رای بدین که به من انرژی بدین.
عاشقتونمممممممم
Xo xo
![](https://img.wattpad.com/cover/45035667-288-k336772.jpg)
YOU ARE READING
between us
Fanfictionبئاتریس خواهر کوچیک تر لوییه لویی تو اکس فکتور شرکت میکنه اون یکی از عضو گروه رو میبینه... هری استایلز............................... 2010