chapter 10

424 54 11
                                    

دان زين:
بالاخره تموم شد. الا الان بي هوش روي همونجا افتاده.
رفتم نزديكش اون واقعا بي پناهه آروم از روي زمين بلندش كردم و بغلم گرفتمش تا به سمت ماشين ببرمش. اون واقعاً صورت قشنگي داره اما خيلي زيادي لاغر و سبكه. آروم روي صندلي گذاشتمش.
"ليام ، بيا تو رانندگي كن"
"باشه ، زين كجا بريم؟"
"بريم خيابون راندل "
"باشه"
ماشينو روشن كرد
"نمياي جلو بشيني؟"
"نه عقب ميشينم"
"باشه"
آروم سرشو نوازش كردم. اون خيلي خوبه.آروم آروم اشك توي چشمام جمع شد ، من چه بلايي سرش آوردم؟لعنت به من ، وقتي ماشين وايستاد فهميدم وقتشه.

آروم روي زمين گذاشتمشو پيشونيشو بوسيدم.
با تلفن عمومي شماره ي پليس رو كرفتم.
"الو؟"
"پليس، مورد اورژانسيتون چيه"
" توي خيابون راندل يه خانم جوان بيهوش افتادن كنار پياده رو ."
"الان رسيدگي ميشه"
تلفن رو قطع كردم و زود سوار ماشين شدم.
"برو ، برو سريع تر"
پاشو روي گاز فشار داد.
زود به مخفيگاه رسيديم.
"من رفتم"
"كجا؟زين الان نميشه رفت"
"نميتونم بمونم،پياده ميرم"
"خداحافظ"
سيگارمو در آوردم و روشنش كردم،خيلي وقته ازش گذشتم اما الان نميخوام به اين فكر كنم.
درينگ درينگ
"الو؟"
"سلام زين"
"سلام وليحا"
"كجايي؟ ميخوام غذا رو بكشم مياي؟"
"من نزديك خونه ام يه پنج دقيقه ديگه ميام"
"باشه ، فقط ميشه زود بياي ؟ من يكم ميترسم"
"حتما عزيزم"
"خداحافظ"
"باي"
موبايل رو قطع كردم و راهمو سمت خونه كج كردم.
وليحا از اون موقع كه از پيش ناتي بوي حدود ٢ هفته پيش اوردمش خيلي ميترسه.
سرعت قدمامو زيادتر كردم .
كليدمو درآوردمو در ورودي رو باز كردم و سوار آسانسور شدم.
منتظر شدمو و زنگ زدم.
"كيه؟"
"منم "
درو باز كرد.
"سلام"
"سلام"
"غذا چي داريم؟"
"ماكاروني"
"ميرم لباسامو عرض كنم "
" باشه منم ميزو ميچينم"
رفتم توي اتاقمو لباسامو در اوردم و يه بلوز و شلوارك پوشيدم.
رفتم و پشت ميز آشپزخونه نشستم.
" ميدوني امروز چندمه زين؟"
"معلومه ٢٧ جون ...يعني"
"امروز سالگرد ازدواج مامان و بابا اِ"
"آخيي ، كاشكي بودن الان"
"آره"
" موهاتو بزن كنار"
عصباني گفتم
"چ..چي؟"
"بزن كنار ببينم"
از روي ميز پاشدم و جلوتر رفتم و موهاشو زدم پش گوشش.
"اون عوضي اين كارو باهات كرده؟ هان ؟جواب منو بده" خيلي بلند داد زدم
اون هم داره گريه ميكنه و تلاش ميكنه حرف بزنه
"آره....زين ... حتي فكر كردن بهش ... هم حالمو بهم ميزنه"
"چرا به من نگفتي لعنتي!"
"گفت اگه بفهمه ميكشتت زين"
دوباره شروع كرد به گريه كردن.
--------------------------
فردا ساعت ١٢ ظهر زين

بعد از اينكه با وليحا صحبت كردم از در خونه بيرون اومدم و سوار ماشينم شدم و به سمت خونه ي الا حركت كردم.
داستان از ديد الا
مايوم رو ورداشتم .حالم خوب نيست و اعصابم خرابه  .كلاً آدم بدبختيم .

مردم هميشه دروغ ميگن پول خوشبختي نمياره.اگه من الان پولامو يا ماشين عزيزمو داشتم شايد اوضاع فرق ميكرد.

once in a life time(zayn malik)Where stories live. Discover now