دان الا
قبول كردم تا شام بمونم فقط تا آويزونم نشه خيليييي بي حوصله ام.
بعد از اينكه يه توضيحاتي راجع به خودشو و كارشو اين چرت و پرتا گفت غذا حاضر شد و منم زود خوردم
من" خب زين و وليحا ببخشيد مزاحم شدم اوم من ديگه ميرم"
"كجا با اين عجله؟؟"
"خونم!"
"وايسا برسونمت"
"نه خودم ميرم"
"نه الان بارون ميگيره"
"مگه من كاغدم كه با بارون چيزيم بشه"
"نه اما.."
"هه اره تو هم مثله بقيه فك ميكني من نميتونم تنها برم؟ تو حتي نميزاري من خودم تا خونه خودم برم"
" من فك نميكنم تو نميتوني من ميخوام برسونمت چون دلم ميخواد ، چرا فك ميكني لازمه همه ي كارات رو تنها انجام بدي؟ كمك گرفتن از ديگران دليل نميشه تو ناتوان باشي"
"باشه ، قبوله"
دنپاييهامو پوشيدم و جلوي در وايستادم .
زين اومد و با هم شوار ماشين شديم تا اينكه يه عدد توجهمو جلب كرد.
"زين؟"
"جانم"
"امروز چندمه؟"
"اومم... 25 مارچ"
چشام گرد شد و ضربان قلبم بالا رفت.
بارون هم كم كم تند شد .
چند دقيقه گذشت.
در ماشينو باز كردم و خودمو پرت كردم بيرون.
امروز....
امروز سالگرد بد ترين اتفاق زندگيمه.
معمولا دلم نميخواد كسي گريه كردنمو ببينه اما الان جمعي از احساسات به سمتم اومدن.
صدا ترمز ماشين رو شنيدم اما به دويدنم ادامه دادم.
به نزديكاي يه پل رسيدم.
شايد ..
نه نه خودكشي چاره يه كار نيست.
جلوي چشمم تار شد و اولين قطره ي اشك از صورتم سر خورد پايين.
صداي زين رو پشت سرم ميشنيدم كه صدام ميزد به پشتم نگاه ميكردم اما پام به يه چيزي گير كرد و افتادم زمين.
گريه هام زياد شدن
" چرا من؟؟"
با صداي بلند داد زدم.
كل لباسام خيسن اما توان اينكه از جام پاشم رو ندارم.
" مگه من چيكارت كرده بودم "
دوباره داد زدم .
بعدش دستي منو از پشت بغل كرد .
"هي هي ، آروم باش "
"نم...مي..تونم"
ميون هق هق ام گفتم.
متنفرم از اينكه ديگران فك كنن من ضعيفم.
كنارم روي زمين نشست.
" لطفا گريه نكن الا "
" ميدوني امروز سا... لگرد بد ترين .. اتفاق زندگيمه"
"هيچوقت نفهميدم چه بلايي سرت اومده"
اين جمله كافي بود تا ضربان قلبم تند شه.
فلش بك
چرا اينقدر دير كرده.
شايد جا پارك نبوده و كوچه ي بغل ايستاده.
از خونه بيرون اومدم و بهش زنگ زدم.
صداي زنگ گوشيش مياد اينگار همين جاست .
به توي كوچه ي بمبست نگاه كردم.
اون جيمز در حال بوسيدن يه دختر بلوند.
" تو .... تو ..چطور تونستي؟!"
" هه فك كردي من از اون پسرام كه عاشق دختري مثل تو بشه؟ نكنه ثروت خانوادگيتو يادت رفته؟ اون تنها دليل بازي منو تو بود"
يعني چي ؟ كسي كه فكر ميكردم عاشقمه الان داره اعتراف ميكنه كه هيچ هسي بهم نداره.
اشكام سرازير شدن اما توانايي گفتن هيچ كلمه اي رو ندارم.
" هي شما دوتا.. اون مال شماست."
به پشت سرم نگاه كردم و اون دو تا دوست آشغالشو ديدم.
از اول هم حسه خوبي به اونا نداشتم.
دستاشونو دور بازوم فشار دادم.
" چه غلطي ميكنيم عوضي ها؟"
" توي جوجه ميخواي جلومونو بگيري؟"
اونا منو به يه آپارتمان بردن .
جيمز هم با جي اف اش اومد.
" چيكارش كنيم جيمز ؟"
" هر كاري ، هر كاري دلتون ميخواد اون هيچ ربطي به من نداره"
" چطور تونسيتي؟"
" همينطوري كه ميبيني! بيا بريم كارولين ما يسري كار ناتمام داريم"
گفت و لباش رو روي لباي اون دختر گذاشت.
رومو كردم اونور تا اين صحنه رو نبينم.
ميتونم احساس كنم قلبم شكست.
اونا رفتن و منو با اين دو تا تنها گذاشتن.
اونا منو روي تخت خوابوندن و دست پاهامو بستن من فقط داد ميزدم و گريه ميكردم.
اونا لباسامو پاره كردنو...
پايان فلش بك
" اونا بهت تجاوز كردن؟"
" اره اما اين فقط كاري نبود كه كردن اونا منو كشتن "
اون منو محكم بغل كرد .
من نبايد بهش وابسته بشم.
اينم يه روز ميره مثل همه.
بارون بند اومد و زين منو به سمت ماشينش برد.
"بايد زودتر بريم وليحا تنهاس"
" من معذرت ميخوام اگه دير ميشه من خودم ميرم"
" تو فك كردي من تورو ساعت ١٠ توي تاريكي تو خيابون تنهات ميزارم؟"
"طبق چيزايي كه براي اتفاق افتاده هيچي برام عجيب نيست"
با كنايه گفتم.
"ديگه هيچوقت منو با اون عوضي مقايسه نكن هيچوقت"
من فقط چشمامو به دستام دوختم.
اون ماشينو روشن كرد و منو به خونه رسوند.
از آسانسور بالا رفتم و به جاش پشت بوم رفتم .
روي جاي هميشگيم نشستم و سيگارمو در آوردم.
روز مسخره اي بود .
سيگارو تا نصفه كشيدم و پايين پرتش كردم.
از لبه پايين اومدم و سوار آسانسور شدم.
طبقه ي خودم رسيدم و درو باز كردم.
" هي الا برگشتي؟ حالت خوبه"
"خوبم نايل مرسي ، اين وسايلا چرا اينجان؟"
" خونمون ديگه مشكوك نيست و ميتونم برگردم ، ببخشيد اگه سرت آوارشدم"
"هيچوقت اين حرفو نزو تو هميشه ميتوني اينجا بياي و بموني"
رفتمو بغلش كردم .
" مرسي كه پيشم موندي نايل "
" تو بهترين دوستمي"
"تاليا كو؟"
" راستش"
گونه هاش قرمز شد و سرش رو انداخت پايين.
" خب ميدوني ... اون با من مياد ... يعني دوست دختر منه"
"واي نايلر واقعا برات خوشحالم."
" من ديگه بايد برم الا ،مرسي براي همه چيز"
چمدوناشو ورداشت و رفت .
" هي آليسون؟؟؟"
روي يخچال يه كاغذ بود.
صداي در زدن اومد.
درو باز كردم و آليسون رو ديدم
" تا الان كجا بودي خانم؟"
" بشين بايد باحات حرف بزنم ال"
روي مبل نشستم.
" من واقعا متاسفم كه باعث دردسر شدم .
راستش من بايد برگردم"
"كي؟؟ ميخواي برگردي آمريكا؟"
" پس فردا "
"پس بزار تا هستي خوش بگذرونيم."
" ساعت ١٠:٣٠ كجا بريم؟"
" من ميدونم ، يه لباس درست بپوش"
توي اتاق رفتمو شلوارك جين مشكي با بلوز نازك آستين بند مشكي خاكسريمو پوشيدم.
به آليس هم يه شلوارك مشكي كوتاه با تي شرت خاكستري و كت چرم دادم و كفشاي ونسمو پوشيدم.
مقصد ما جايي نيست جز لندن آي.وايييييي بعد سال ها 😢
ببخشيد به خاطر تاخير طولاني 😭
امسال تابستون مسخره اي برام بود زياد وقت نكردم. اول كه درگير يه سري مراسم بودم بعد هم مدوسه داشتم و بعد هم رفتيم شمال😱راستي كيا كنسرت ميرفتن و لبيط داشتن؟
من ميخواستم برم اما جناب آقاي زين كنسل كردن.
به نظرم دليلش منطقي نيست اما هنوز عاشقشم❤️😳
پارت بعدي ....
كمتر از يه هفته ديگه
اين پارت واقعا طولاني
بود
١٠٠١ words
YOU ARE READING
once in a life time(zayn malik)
Fanfictionاگه قلب يه دختر بشكنه هيچوقت مثله قبل نميشه.هيچوقت نميتونه مثله قبل اعتماد كنه... اما شايد بتونه مثل قبل عاشق بشه ... ****************************************** اين داستان در مورد دختريه كه قبلاً قلبشو شكوندن و همه ي احساساتش رو كشتن.الان ديگه قلبش...