بعد از اینکه پشت سر هم حرفش رو زد و کلمات رو به جمله تبدیل کرد،چشماش رو به سمت بالا چرخوند.
تموم مدت نگاهش روی دستاش قفل شده بود.
با اینکه چشمای دختر متوجه چهرهی نایل نبود،اما باز هم نمیتونست بهش نگاه کنه.حالا حرفش تموم شده بود.
بالاخره گفت.
به لیدیا گفت.
بهش اعتراف کرد که دوستش داره.
اینکه شاید زمان زیادی نداشته باشه اما دوست داره عشق رو تجربه کنه.
دوست داره این علاقه ریشه کنه و شاخ و برگهای عشق رو پرورش بده.
به لیدیا گفت که تمام تلاشش رو میکنه که اونو راضی نگه داره.
اگه دختر قبول کنه،از جون و دل مایه میذاره تا پیشش بمونه.
بهش قول داد که همیشه دوستش داره...چشمای لیدیا گرد شده بود.
نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه.
لبهاش از هم فاصله داشت و صورت خوشفرمش پر از تعجب بود.نایل قهقه خندید و گفت:«یعنی خیلی بد بهت گفتم؟»
دختر از جاش کمی تکون خورد.کتاب روی پاش به پایین تخت پرت شد و هر دوشون از جا پریدن.
دختر از تخت پایین پرید.
در حالی که دستش رو به قسمتهای مختلف زمین میبرد تا کتاب رو پیدا کنه،گفت:«نه،ولی خب این اولین باره،من هیچ وقت توی این موقعیت نبودم،اصلا توقع نداشتم،من..من نمیدونم باید چی بگم.»
نایل از تخت پایین اومد.
کتاب رو از روی زمین برداشت و توی دستای دختر گذاشت.
لیدیا کمی آروم شد.
از شوکی که بهش وارد شده بود کمی کم شد.نایل با ترس و غم کمی که ته دلش بود،حرف میزد.
میشد تمام احساسات رو از توی صداش فهمید:«دوستت دارم،چه بخوای،چه نه.حتی اگه قرار باشه شبی بی چراغ تمام دنیا رو در حسرت یافتنت قدم بزنم،بیوقفه راه میرم.لیدیا،فقط کافیه تو راهو به من نشون بدی،بهت ثابت میکنم که من با تمام عیبهام میتونم بهت عشق بورزم.»