[قسمت سی و چهار]

261 53 7
                                    

دختر با لبخندی که میتونست تمام دنیا رو روشن کنه،وارد اتاق شد و به نایل سلام کرد.
چشمای پسر از خوشحالی برق زد.
بزرگترین لبخند ممکن روی صورتش نقش بست.
چشماش خسته بود اما عشقی که توی وجودش بود،تمام خستگش رو‌ جبران میکرد.

نایل دستش رو بلند کرد که دستای دختر رو توی دستش بگیره.
با لذت و لبخندی که روی لبش بود،گفت:«گل‌هاتو جا گذاشته بودی،وقتی داشتی از بیمارستان میرفتی!»
.
لیدیا:«آره،وقتی داشتم وسایلم رو جابه‌جا میکردم متوجه شدم.»
نایل نگاهی به گل‌ها کرد.

خشک بودن.
رنگشون تیره‌تر بود و دیگه شاداب نبودن.
با هودش فکر کرد.
به عشقشون..
به گلها..
...خیلی شبیه هم بودن.

عشقشون مثل گل بود.
یه روزی شکوفا شد و همه جا رو توی دستش گرفت.
اما وقتش که برسه قراره بمیره و از بین بره.
اگه یکی از رأس‌های مثلث نباشه،چیزی جز یک خط شکسته باقی نمیمونه.
لیدیا میشکنه... حالش اصلا خوب نبود.
باید کم‌کم لیدیا رو آماده میکرد.
انتظار هر چیزی رو داشت.
باید آماده میشد.

لیدیا توی موهای پسر دست کشید.
خیلی کم‌پشت تر از قبل شده بود.
شیمی درمانی تأثیرش رو نشون میداد.
لایه نازکی از عرق که در اثر دردهای شدیدش ترشح شده بود،کف سرش نشسته بود و باعث میشد مقداری از موهاش خیس بشه.

لیدیا:«حالت خوبه؟»
نایل پوزخندی زد و هم‌زمان دلپیچه‌ی عجیبی توی دلش همه چی رو به هم ریخت.
.
نایل:«لیدا...پرسیدن حالم رو بس کن.از دروغ گفتم خسته شدم.»
بعد از کمی مکث و سکوت ادامه داد:«میدونی؟خیلی خوشحالم که نمیتونی منو ببینی.اصلا دوست ندارم که با این قیافه‌ی داغون بهم نگاه کنی.به این فکر میکنم که منو خوب تصور میکنی،خوشحال میشم.»

I Will Be [Niall Horan]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant