[قسمت هفت]

444 58 10
                                    

با چشمای خمار به اتاق‌ها و درهایی که شمارشون روش حک شده بود نگاه کرد.
شروع کرد به قدم برداشتن.
حدود بیست اتاق رو رد کرد و کم‌کم نزدیک شد.
با زمزمه،شماره‌ی اتاق‌ها رو شمرد.
۳۴۰
۳۴۱
۳۴۲
۳۴۳
و بالاخره به اتاق ۳۴۴،اتاق لیدیا رسید.

در اتاق باز بود.
باد نسبتا قوی‌ای به طرف راهرو می‌وزید.
بادی که از پنجره‌ وارد بیمارستان میشد،پرده‌ی نازک و سفید رو به رقص وادار میکرد.

نایل دستش رو روی دستگیره‌ی در گذاشت و به شش‌هاب خستش استراحت داد.
به داخل اتاق نگاه کرد.
لیدیا به قسمت بالایی تخت تکیه داده بود.
زانوهاش رو توی شکمش جمع کرده بودو سرش به سمت پایین بود.
کتابی دستش بود که تمام صفحاتش سفید بود و دایره‌های برجسته‌ای که روش بود،کلمات رو تشکیل میداد.

نایل لبخند زد.
نفس عمیقی کشید.
دو ضربه‌ روی در زد و لیدیا رو‌ متوجه حظورش کرد.
دختر ناخودآگاه صورتش رو به سمت بالا آورد و به دیوار رو‌به‌روش نگاه کرد.
چهره‌اش ترکیبی از تعجب و ‌پرسش بود.
نمیدونست کی به دیدنش اومده.

نایل با لکنت و هیجان کلمات رو توی دهنش چرخوند:«ام،سلام...منو میشناسی،نه؟»
لیدیا لبخند زد.
با آوای دلنشین و آرومی که از هنجرش بیرون می‌آمد گفت:«صدات رو آره!»
کتاب رو بست.
وسط تخت نشست و‌پاهاش رو از تخت آویزون کرد.
کتاب رو روی زانوهاش گذاشت.
دستش رو بالا برد و توی هوا نگه داشت تا شاید نایل رو لمس کنه.
با آرامش گفت:«بیا جلوتر...»
نایل با خجالت و استرس جلو رفت.
جلوی لیدیا ایستاد و از ذوق لبخندی زد که دندون‌های سفیدش رو نشون داد.

دختر دستش رو ‌کمی جلوتر برد و ‌تونست آرنج دست نایل رو حس کنه.
دستش رو پایین تر برد و انگشت‌های نایل رو توی دستش گرفت و به سمت تخت کشوند.
ریز خندید و خیلی بامزه گفت:«بشین،خجالت نکش...»

I Will Be [Niall Horan]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant