از زبون راوی
هری مطمن نبود چرا اینقدر نادیا بی حرکته!شاید چون قبلا عادت داشت وقتی به یکی حمله میکرد و مینداختش رو کولش دست و پا بزنه!
وقتی قدم زنان نزدیک یه کلبه شد احساس کرد نادیا لای چشماش رو باز کرد و نگاه انداخت که باعث شد پوزخند بزنه.
اونو از روی شونه هاش اورد پایین و زمزمه وار گفت:
-فقط دنبالم بیا.جیغ و داد نکن هرچی که دیدی.
نادیا با حالت رویا گونه ای نگاهش و بعد سر تکون داد.
هری در رو باز کرد و وارد شد.وقتی نادیا وارد شد نمیتونست جلو نفس نفس زدن وحشت زده و چشمای گرد شده اش که با سرعت به همه طرف حرکت میکرد بگیره.
اونجا یه اتاق نشیمن با کف چوبی بود.یه پلکان مارپیچ در سمت راست بود.یه سری مبل چرمی قرمز رنگ و چند تا میز از چوب بلوط اونجا بود.فرش دست بافی که روی تاروپود های رنگیش قرمز شده بود...از خون...
یه سری ادم با صورت های گچی رنگ روی مبل ها نشسته بودن.بعضی هاشون چشماشون باز بود.چشمای تیله ای که به یه جا خیره شده بودن و عین یخ بودن وهیچ گرما و وجودی ازشون ساطع نمیشد.دختر ها و پسرهای جوون با بدن های شل و ول.لباس هاشون از خون خودشون قرمز شده بود.خون...یه عالمه خون....دهن هاشون جوری باز بود که انگار وقتی که میخواستن فریاد بزنن روحشون از بدنشون خارج شده بود.
همه جا قرمز بود.نادیا متوجه شد رنگ های قرمز اون اتاق به خاطر خون بودن.خون هایی که دلمه بسته بودن.روی دیوار های رد دست های قرمز و قطرات پاشیده شده خون بود.بوی مرگ و خون باهم قاطی شده بود و اصلا حس خوشایندی نداشت.وحشتناک و مشمزکننده برای توصیف این صحنه کافی نبود.
نادیا با خودش فکر کرد:
-اون یه جانیه!یه دیوونه کامل!اون...اون...
هیچ کلمه ای برای توصیف هری نتونست پیدا کنه.عوض میل شدیدش به دیویدن و دور شدن از اون قاتل تک تک اعضای بدنش بدون اینکه حتی جیغ بزنه دنبال هری که از لای جسد های رد میشد میرفتن.اون خیلی عادی از لای اونا رد میشد.وقتی خون های خشک شده زیر پاش صدا میداد هیچ واکنشی نشون نمیداد.انگار روی برگ های پاییزی راه میرفت.
وقتی نادیا وسط اجساد دنبال هری بود هری اشاره کرد و گفت:
-وایستا
برای چند ثانیه با لذت به قیافه وحشت زده نادیا خیره شد و بعد پشت یه در ناپدید شد.
نادیا به صورت واضحی میلرزید.نفس های نامنظم میکشید و به خاطر بوی وحشتناک از راه دهنش مجبور بود نفس بکشه.اون شوکه و وحشت زده بود ولی به طرز عجیبی نمیتونست چشم از اجساد برداره.جوری بهشون نگاه میکرد که انگار داشت به یه مراسم اتیش بازی که دقیقا جلوی صورتش برگزار میشد نگاه میکرد(جلو صورتش میترکیدن).زیبا ولی یه جورایی ترسناک.

KAMU SEDANG MEMBACA
Darkness
Fiksi Penggemarتاریکی همه جا هست... همه یه قسمت تاریک دارن...فقط باید بزارن بیدار شه و اون وقت...همه چی امکان پذیره . . -چرا اینکارا رو میکنی؟چرا؟ -من...من...مج...بورم -کی مجبورت کرده؟؟ -تو!