chapter one

300 29 3
                                    

از دید مدیسون:
-: "ناااایل؟...ناااااااااااااااایل بیا صبحونه...."

تکان نخورده. مطمئنم. بشقاب هارا چیدم. گلدون را وسط میز گذاشتم. قاشق و چنگال ها را دور بشقاب ها گذاشتم و دستمال سفره های رنگی را با دقت و ظرافت تمام وسط بشقاب هایمان گذاشتم.

دوباره صدایش کردم: " نایل! بیا دیگه. " پیشبندم را باز کردم و از پله ها با قدم های جهشی که بیشتر شبیه رقص بود ، بالا رفتم.در اتاق را آرام باز کردم . فرشته ام روی تخت خوابیده بود و بالشت را بغل کرده بود. پتو یک سمت تخت گلوله شده بود و نصفش رو زمین آویزان بود.
پرده های سفید رو کنار زدم و اجازه دادم آن اتاق تاریک و دلگیر یک کم جان بگیرد.

نایل هنوز یک اینچ هم تکان نخورده بود.

دستم را روی مهره های کمرش-که خیلی دوست دارد-کشیدم.

در خواب یک لبخند نصف و نیمه زد که باعث شد بینی بی نظیرش کج شود و پیشانی اش چین بخورد ، گوشه ی لبش آویزان شود و دندان های سفید و ردیفش معلوم شود ؛ و این تغییر حرکت ماهیچه های صورتش، باعث شد یک دسته ی باریک از موهای بلوند با هایلایت قهوه ای نایل تو صورتش بریزد و همچنان جذاب و در عین حال بامزه و دوست داشتنی بماند.

در ازای این همه تغییر چهره و فعالیت بی سابقه ی نایل در این ساعت از روز (!) اول یک لبخند زدم و بعد اجازه دادم ماهیچه های صورتم از حالت لبخند به فریاد تغییر حالت بدهند : " نایل جیمز هوران! یا همین الان پا میشی یا من مجبور می شم همه ی پن کیک ها رو خودم بخورم!"
نایل مثل برق گرفته ها از جایش پرید و درحالی که سعی می کرد با بالشت شکم و سینه ی لختش را بپوشاند جیغ می زد .
من هم با جیغ نایل ترسیدم و جیغ زدم.

نایل همچنان جیغ می زد.

من هم جیغ زدم.

نایل با دیدن شلوارش بیشتر جیغ زد: " این چرا صورتیهههههههه؟"

من هم بیشتر جیغ زدم : " به خدا مشکیهههههه.... " با حالت جدی پرسیدم: "دیشب چقد خوردی؟"

نایل با قیافه ی پوکر فیس( :| ) جیغ زد: " نمی دوووووونممممممم "

من هم با قیافه ی پوکر فیس داد زدم: "بسه دیگه! "

نایل با قیافه ی پوکر فیس تمامش کرد و بدون مکث گفت : "خواب مامانمو دیدم."

شونه هایش را بالا انداخت و با دیدن من توی لباس مردونه ی سفیدش یک لبخند شیطانی زد و آرام آرام، به طرف من قدم برداشت.
من را با یک حرکت انداخت رو تخت و شروع کرد به قلقلک دادن من.

از بین خنده هایم با نفس بریده بریده گفتم: " نا...یل....هاهاهاهاهاها....بسه ....لطفا.....ههههه....مردم تو رو خدااااا.....ناهاهاهاهاهاهایل. "

نایل همینطور که با من می خندید و مرا قلقلک می داد یک دفعه جیغ زد :" عااااااااااااااااااااا....این چیههههه مدیسوووووون؟؟؟!!! " و به شکمم اشاره کرد.

-: "[ با قیافه ی پوکر فیس] اممم خال؟!"

-: "می دونم خاله ...اینجا چیکار می کنه؟"

-: "ای وای راست می گی . وایسا الان ازش می پرسم. آقای خال شما رو شکم من چی کار می کنید؟! "

با حالتی متفکرانه دستش را زیر چانه زده بود و به شکم من خیره شده بود که انگار واقعا منتظر جواب آقای خال بود! اما وقتی متوجه خیره نگاه کردنم شد گفت: " عهههه مدیسون اینجوری نگام نکن....از خال خوشم نمیاد خو...چی کار کنم؟" و دو دستش را اطرافش نگه داشت جوری که کف دستانش به طرف بالا بود و شانه هایش را کمی بالا آورده بود.

-: "نایل!!؟ ما سه ساله که ازدواج کردیم اونوقت تو تازه خال رو شکمم رو دیدی؟!!!!!!" لبهایش را به سمت چپ جمع کرد به طوری که گوشه ی چشم چپش کمی تنگ شد "تازه خودتم چندتا خال رو صورت و گردنت داری"

با چشمان ترسیده و گرد شده و دهان نیمه باز نگاهم کرد و بعد به طرف آینه جهید و با جیغ و گریه دست می کشید روی صورتش : " مدیسون...تو رو خدا بگو از رو صورتم برن...اهه...اهه....من دوسشون ندارم....بگو برن...لطفاً"

-: "خودت بهشون بگو."

با هق هق گفت: " اهم باشه....می گم...اهه" و بعد به طرف من که برگشت دوباره جیغ زد.

از ترس پریدم بالا و بالشت را پرت کردم طرف نایل: "چیهههه؟! کشتی منو!"

نایل با جیغ : " ساااااااااااعت"

-: "چیه خب؟ به اونم بگم بره ؟! باشه......آقای ساعت اگه ممکنه میشه...." حرفمو قطع کرد و به طرف حموم رفت: "اه نه مدیسون چرا بچه بازی در می آری؟ دیرم شده...فقط.." در حموم رو بست و بقیه ی حرف هایش را نشنیدم...همین.
به همین راحتی یه آدم دیگه شد من را با قیافه ی پوکر فیس تنها گذاشت.

در حین مرتب کردن تخت زیر لب با خودم حرف می زدم: "بیا...اینم از زندگیه من خیر سرم با معروفترین آدم دنیا ازدواج کردم....نمی دونستم با گفتن بله در واقع یه بچه رو به فرزند خوندگی قبول کردم. ای خدا" با هر یک کلمه که گفتم بالشتی را که مرتب کرده بودم به پشتیه تخت می کوبیدم."چقد...من...بد...بختم.."

روی تخت نشستم و دمپایی های باب اسفنجی ای که نایل برای سالگرد ازدواج پارسالمان خریده بود را به پا کردم. بلند شدم و به طرف آینه رفتم....یک دسته از موهایم که از دم اسبیه موهایم بیرون آمده بود را پشت گوشم گذاشتم "هوف...اه..نه" و بعد با عصبانیت موهایم را باز کردم و کش مو را پرت کردم و جلوی در حموم جلوی نایل که تازه با سر خیس و حوله ی دور کمرش بیرون آمده بود افتاد . نایل گفت: " راستی مدی (مخفف مدیسون) من خوابیده بودم چی گفتی؟ پن کیک درست کردی؟!" و چشمانش مانند بچه ها درخشید.

با عصبانیت به طرفش رفتم و قبل از اینکه با صورت به هم برخورد کنیم خم شدم و کشم را برداشتم: " نه بابا تو گوشم داری؟ حرفای منو می شنوی؟ فکر می کردم نایل هوران معروف فقط با دهن به دنیا اومده..."

حرفم را با یک بوسه قطع کرد و بازو هایم را گرفت و گفت: "اولاً نایل هوران اگه دهن نداشت که دیگه معروف نبود دوما اگه معروف نبود دیگه مدیسون میلر عاشقش نمی شد"

آروم دستمو رو سینش گذاشتم و به طرف در رفتم :"خیلی خب خودتو لوس نکن ...من به خاطر معروفیتت عاشقت نشدم خودتم میدونی...لباس بپوش بیا پایین....دیر بیای از پن کیک خبری نیستاااا"

دستش را به نشونه ی سلام نظامی کنار پیشونیش گذاشت: " آی آی کاپیتان. "

خندیدم و از پله ها رفتم پایین و تو ذهنم گفتم: " واسه این عاشقت شدم"

Pancake First... (Niall Horan-short story)Where stories live. Discover now