16

396 55 6
                                    

"خب.... من گفتم حالا توهم بگو. " هرى گفت و همون طور مه به ستاره ها خيره شده بوديم رو پهلوش چرخيد و بهم نگاه كرد. بهم لبخند زد و دستشو كشيد رو بازوم ، ليخند زدم ولى استرس داشتم و نمى دونستم چجورى گذشتمو تعريف كنم.

"خب........ من از وقتى به دنيا اومدم تو لندن زندگى مى كردم. ما يعنى من و نايل و مامانم و بابام يكى از.... خوشبخت ترين خانواده هاى دنيا بوديم....." اشكام به خاطر ياد اوردن اون خاطرات سرازير شد.

"ما.... خيلى باهم وابسته بوديم و من واقعا عاشق نايل بودم. مى دونى... اون بهترين برادر دنياس، اون هميشه پيشم موند. حتى بعد از اون اتفاق. "

"اتفاق؟ كدو....؟ "

"صبر كن. " حرفشو قطع كردم.  "من تو هفده سالگيم تو مدرسه با يه پسر به اسم جان.... اشنا شدم و خب.... ما شروع كرديم به قرار گذاشتن و چند وقت بعد وارد يه رابطه جدى شديم. اون.... همه زندگيم شده بود و ..... منم همه زندگى اون، مى تونم بگم تا حالا زوجى رو به حوشبختى خودمون نديده بودم. مادر و پدرامون هم از اين قضيه خوشحال بودن ، فقط........ اونا ازم قول گرفته بودن كه تا بيست سالگيم پاك بمونم و باكرگيمو از دست ندم." سرمو انداختم پايين و سرخ شدم.

" رابطه ما ادامه داشت و من واقعا زندگى خوبى داشتم، يه خانواده عالى با يه پسرى كه همه زندگيته براى يه دختر كافى بود تا خوشبخت ترين باشه. تا اينكه ..... من تو شب تولد نوزده سالگيم....... من..... " هق هق مى زدم.

"باكرگيتو از دست دادى......." هرى اروم گفت.

"درسته. " با خجالت و ناراحتى گفتم. " و بعدش فهميدم كه ملودى رو حاملم. هرى من فقط نوزده سالم بود و ادمى نبودم كه بخوام بچمو از بين ببرم پس ..... نگهش داشتم و وقتى مامان بابام فهميدن ...... ازم نا اميد شدن و اعتمادشونو بهم از دست دادن، اونا رابطشونو باهام قطع كردن و ..... جمله اى بهم گفتن كه منو شكوند. تك تك كلمه هايى كه بابام اونشب بهم گفتو يادمه :

"برات متاسفم ادرى، و بدون كه.... دخترى كه تو نوزده سالگيش پاكيشو از دست بده....... دختر من نيست. "

اين جمله منو خورد كرد. من بدون خانوادم هيچى نبودم، هيچى....... اونا كسايى بودن كه منو حمايت مى كردن و تو هر شرايطى پيشم بودن، من.... نمى تونستم بدون اونا ادامه بدم...هرچقد سعى كردم نتونستم اعتمادشونو به دست بيارم و اينطورى شد كه من خانوادمو از دست دادم......... و بعدش، دو ماه بعد...... اون اتفاق وحشتناك افتاد...... اون تصادف لعنتى جانو ازم گرفت...... زندگيمو ازم گرفت..... پدر بچمو ازم گرفت..... روحمو ازم گرفت.... " با جيغ مى گفتم و هق هق هام ادامه داشتن.

هرى نشست و منو كشيد طرف خودش و محكم فشرد. سرمو رو شكمش فشار دادم و فهميدم داره تند تند بالا پايين مى ره. سرمو گرفتم بالا و نگاش كردم و چشام از تعجب گرد شد.

My neighbor is an angle(harry styles)Where stories live. Discover now