12

339 50 9
                                    

كارت شناسايى مونو نشون داديم و رفتيم تو كلاب. دنبال هرى گشتم و وقتى ديدمش احساس كردم چشام برق زد و يه خوشحالى خاصى رو تو دلم احساس كردم. خدا من نمى خوام زندگيم دوباره تكرار بشه. من نمى خوام اتفاقى كه وقتى با جان بودم برام افتاد دوباره بيفته. من نمى خوام دوباره عاشق بشم.

واقعا نمى خوام.

دست هريو ديدم كه رفت بالا و باهام باى باى كرد. لبخند زدم و منم باهاش باى باى كردم و با ال و لو و نايل رفتيم يششون. هرى و دو تا پسر و يه دختر ديگه دور يه ميز نشسته بودن.

"سلام بچه ها. " هرى گفت. باهاش سلام كرديم و لويى و النور خودشونو به بقيه معرفى كردن.

"سلام من زينم. " يه پسر با موهاى سياه و چشاى عسلى گفت. وااااااى اون خيلى بيش از حد جذابه.

"هى... منم ادريانام، بهم ادرى هم مى گم. "

"خوشبختم ادرى. "

"مرسى منم همين طور. "

"هى ادرى منم ليامم و اينم دوست دخترم سوفياس. "

"هى ليام، سلام سوفيا. اوه تو واقعا خوشگلى. "

"مزسى و توهم همين طور. " بهش يه لبخند زدم و رفتم سمت اخرين نفر يا همون هرى...

"هى هرى "

"هى ادرى، خوشحالم كه اومدى.... مممم خيلى .... خوشگل شدى. "

"اوه.... مرسى. " سرخ شدم و سرمو انداختم پايين. صندليمو برداشتم و نشستم روش.

"خب بچه ها بياين يه بازى حوصلم سر رفت. "
النور داد زد.

"باشه قبول. بزارين من اول برم نوشيدنى بگيرم. كى نوشيدنى مى خواد ؟ " هرى گفت. من لبخند زدم و سرمو به نشونه نه تكون دادم. و بقيه هم نوشيدنى هاشونو گفتن. وقتى هرى برگشت به هر كى يه بطرى داد و اخرى هم كه اضافه بود گذاشت وسط.

"جرئت حقيقت؟ " سوال كرد.

"اره محشره " النور با جيغ گفت.

"هانى اروم باش لطفا. " لو به النور گفت.

"خفه شو بيبى. " النور گفت و از نوشيدنيش خورد.

"خب پس بياين بازى. " هرى گفت و نشست و بطري رو چرخوند.

"لويى از زين. "

"حقيقت. " زين بدون اينكه لويى بپرسه گفت. 

"خب..... زين تاحالا چند تا دوست دختر داشتى؟"

"اوووووووه تعدادشون از دستم در رفته. " با غرور گفت. حق داره، ادم به اين جدابى مگه رو زمين مى مونه؟

"مرسى واقعا. " ليام گفت و بطرى رو چرخوند.

"اومممممم زين و ادرى. " استرس گرفتم.

"خب ادرى جرات يا حقيقت؟"

"حقيقت. "

"بزرگترين ترست چيه؟ "

يكم سكوت كردم. نمى دونستم بايد راستشو بگم با نه. اگه راستشو بگم ممكنه هرى يا نايل راجب جان چيزايى رو بفهمن كه نبايد بفهمن پس حقيقتو نمى گم.

"عشق."

"اوووووو ، بعدى. " لويى گفت و بطرى رو چرخوندو دوباره به من افتاد. اى خداااااا، البته اين بار لويى مى پرسه.

"خب ادرى مثل اينكه اين بطريه گير داده به تو،حقيقت يا جرات؟ "

"حقيقت. "

"در حال حاضر تو دارى *ترس* رو تو زندگيت احساس مى كنى؟ "

راستش لويى سوالى كرد كه خودمم جوابشو نمى دونم.

من دارم تو قلبم عشقو احساس مى كنم؟

يا درواقع :

من عاشق هرى ام؟

********************************

سلام به همگى، خوبين؟

خب من بعد يه هفته برگشتم. ازتون خواهش مى كنم كه منو ببخشين كه انقد دير گذاشتم.

براى معذرت خواهى امشب يه پارت ديگه هم مى زارم و فردا هم دو تا مى زارم تا جبران كنم.

Sry 😕
Aal the love ❤️💜

My neighbor is an angle(harry styles)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon