رور خاکسپاریه لیام بود
همه گریه میکردند هیچ صدایی جز صدای گریه شنیده نمیشد چه طور تونست؟چه طور تونست بعد از 4 سال تنهام بذاره
هیچ وقت نمیبخشمش خیلی زود بود
خیلی زود بود که بخواد بره و منو اینجا بذاره نمیدونم میتونه بعد این زندگی کنم یا نه
کم کم همه رفتن و فقط من مونده بودم و خواهرم
_لیلیان بلند شو همه رفتن
خواهرم کنارم زانو زد من هنوز نگاهم رو سنگ قبری بود اسم لیام روش بود اینقدر داغون و شکسته بودم که حتی نمیتونستم گریه کنم خیلی بی حال تر از این حرفا بودم برای بار آخر نوشته ی سنگ قبر و خوندم و بعد بلند شدم و پشت سر خواهرم لولا به سمت ماشین رفتم
اون با رفتنش قلب منم با خودش برد
من بدون اون هیچم
وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم بالا تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو تخت و چشام بستم
نمیخوام باورم شه که اون نیست دیگه
این برام خیلی سخته
کم کم خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم 1 ساعتی میشه که خوابیدم رفتم طبقه پایین و دیدم لولا نشسته و داره تلویزیون میبینه وقتی منو دید یه لبخند زد و گفت
_حالت چه طور
_امم...نمیدونم
_فکر کنم باید بریم وسایل لیام و از دانشگاه برداریم اونا چند دقیقه پیش زنگ زدن
با اینکه واقعا حوصله نداشتم اما با سر حرفشو تایید کردم و رفتم تا آماده شم_تو تو ماشین منتظر بمون لولا
_نه لیلیان منم باهات میام
من واقعا حوصله ی جرو بحث با خواهر کوچیکمو نداشتم
دو تامون پیدا شدیم و رفتیم تو دانشگاه
YOU ARE READING
Taken |One Direction|
Fanfictionوقتی که اون تنهام گذاشت هیچ وقت فکر نمیکردم که کسی بتونه جاشو بگیره. ولی اون برگشت... درست زمانی که دیگه جایی تو زندگیم نداشت :)