Chapter 4

60 6 2
                                        

کل روز و با خودم کنار رفتم که برم به اون مطب یا نه
چند بار به اون پیام نگاه کردم لولا نمیتونست اینو بینه نمیتونست ببینه که اینجا یه چیزی لنگ میزنه اما من مطمئنم یه اتفاقی افتاده نمیتونمـ فعلا چیزی بگم اما میدونم لیام تصادف نکرده و این داره خیلی منو اذیت میکنه
من نمیدونم باید چی کار کنم
تصمیم گرفتم بدون اینکه به لولا چیزی بگم به دانشگاه برم تا هری و رو ببینم اون حتما میدونه
لباس پوشیدم و بدون اینکه به لولا خبر بدم رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و به طرف دانشگاه رانندگی کردم بعد از 10 دقیقه به اونجا رسیدم
از پله ها رفتم و بالا و به در اتاق رسیدم و رفتم تو و از شانس خوبم هری دراز کشیده بود
_به تو یاد ندادن در بزنی ؟
هری غر زد
_ستایلز تو راجب به مرگ لیام چی میدونی؟
_هیچی
همون موقع اون پیامو بش نشون دادم و پرسیدم
_میشناسی این شماررو؟
هری با دقت به گوشی نگاه کرد و یکم اخم کرد و بالاخره حرف زد
_نه
معلوم بود یه چیزی میدونه
_بم بگو لطفا چی میدونی ؟
_من بیکار نیستم که هیچی نمیدونم در ضمن الان کار دارم دیگه هم اینجا نیا دردسر میشه
هری گفت و از اتاق رفت بیرون
اون واقعا رو مخه
من خیلی نا امید سوار ماشین شدم و یهو تصمیم گرفتم برم به اون آدرس
جایی که مطب دکتر هوران بود
وقتی به اون ساختمون رسیدم یکم دو دل بودم که برم داخل یا نه
و بعد از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت اون ساختمون سفید به امید اینکه بتونم بفهمم چه بلایی سر لیام اومده
با گام های آروم اما محکم به طرف آسانسور رفتم تنها صدایی که شنیده میشد صدای پاشنه ی کفشم بود
رفتم طبقه ی 5 و اون جا فقط یه اتاق بود که بزرگ روش نوشته شده بود هوران
ساختمون عجیبی بود چرا اینجا هیچ منشیه نداشت ؟ با این فکر یکم ترسیدم و خواستم برگردم اما پشیمون شدم من تا اینجا اومدم باید برم داخل

برو لیلیان
برو و در بزن

و بالاخره در زدم

یه صدایی از پشت گفت "بفرمایید"
و من نفسمو حبس کردم و رفتم داخل
دکتر هوران یه پسر جوان تقریبا هم سن لیام با موهای بلوند و چشمای آبی و پوست سفیدی بود
اون یکم برای دکتر بودن زیادی جوون بود
_سلام
من بالاخره گفتم
لبخند دکتر درخشان شد
_منتظرتون بودم خانوم لیلیان هولمز
وقتی اینو گفت قلبم ریخت
اون از کجا اسم خانوادگیمو میدونست؟
اون اصلا از کجا اسممو میدونست؟
من اصلا وقت قبلی نداشتم ....
_شما...شما اسممو از کجا میدونید؟
دکتر خندید و بعد گفت
_امروز خواهرتون به من زنگ زد و گفت که خواهرم لیلیان هولمز به دیدنتون میاد
یکم آروم گرفتم اما عصبانی بودم از کار لولا اون حتما گوشیمو برداشته و شماره ی اینجا رو برداشته میکشمش. ....
_بفرمایید بشینید
دکتر هوران گفت
و من رفتم و نشستم
_خب ما کارمونو شروع میکنیم مثل اینکه میخواید دوست پسرتون که تصادف کرده رو فراموش کنید 4 سال کم نیست کار ما اینکه تورو باید با ترسات رو به رو کنیم و این مهم ترین قسمت کار ماست ما وقتی با ترسامون رو به رو میشیم میتونیم راحت تر از اونا بگذریم و حالا از شما میخوام که به من بگید که چه کارهایی با دوست پسرتون و چه جاهایی باهاش رفتید ؟
اون از کجا این همه اطلاعات داره ؟حتما لولا بش چیزی گفته
_خانوم هولمز؟
صدای دکتر منو به خودم آورد و من یه نگاه کردم و گفتم
_راستش من نمیخوام فراموشش کنم دکتر هوران
_لطفا به من نگیر دکتر هوران فقط نایل
_حالا هرچی چه دکتر هوران چه نایل من نمیخوام لیامو فراموش کنم
_بالاخره که یه روز مجبور میشی و در ضمن دختر پرویی هستی
نایل اینو گفت یه لبخند مسخره زد
_خب مثل اینکه چیزی نمیگید شماره ی منو که دارید میخوام خوب فکر کنید به خاطراتتون با لیام و بعد به من پیام بدید تا من برنامه ریزی کنم وقتتونو نمیگیرم
نایل گفت و بلند شد و دستشو گرفت جلوم و منم بلند شدم و باهاش دست دادم
و سریع رفتم بیرون اون ساختمون واقعا متروکه بود سوار ماشین شدم و رفتم خونه واقعا عصبانی بودم وقتی رسیدم خونه در و باز کردم و داد زدم
_لولا
کسی جواب نداد
رفتم طبقه ی بالا و به اتاق لولا نگاه کردم اون خونه نبود ینی میتونه کجا رفته باشه اون حتی به من یه زنگ هم نزد
دختره ی احمق
من رفتم تو اتاقم و تصمیم گرفتم برم حموم و به این فکر کنم که باید دکتر و چی کار کنم




_داستان از نگاه لولا_
وقتی دیدم خواهرم خونه نیست از خونه اومدم بیرون و رفتم تا یکم هوا بخورم همین طور که داشتم راه میرم به این فکر میکردم که تا الان باید لیلیان فهمیده باشه که من برای اون از نایل هوران وقت گرفتم و مطمئنم اون الان ازم خیلی عصبانی همین طور که داشتم به این فکر میکردم که یهو به یکی محکم برخورد کردم وقتی سرمو بالا گرفتم همون هم اتاقیه لیامو دیدم "هری" و اون خیلی عصبانی به نظر میرسید
_مگه کوری ؟
_ببخشید؟کور ؟تو کوری
_چه قدر تو پروویی صبر کن ببینم تو لولا خواهر لیلیان نیستی ؟باید حدس میزد 2 تا خواهر مثل هم کنه و رو مخن
_کنه تویی و همین طور رو مخ
_هه دلم نمیاد بت چیزی بگم
_منو نخندون
_دیگه نمیخوام سر راهم بینمت چون برات بد تموم میشه
هری اینو گفت سریع از کنارم رد شد رفت
من با تعجب داشتم بش نگاه میکردم
بعد از اینکه یکم گشتم تصمیم گرفتم برگردم خونه و خودم و آماده کردم که فریاد های خواهرمو تحمل کنم
ولی این به نفع هست
این به نفع همست که اون لیامو فراموش کنه ....

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Sep 17, 2015 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Taken |One Direction|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang