مثلا با لیام رفتیم کوه :|
.
.
.
لیام میشینه رو یه تخته سنگ، مام کنارش میشینیم. :)
یه ساندویچ در میاریم و تو هوای آزاد شروع میکنیم به خوردن. :P
لیام مث گرسنگان سومالی، کل ساندویچرو یکجا میبلعه. O__o
مام برای اینکه کم نیاریم، ساندویچ خودمونو درسته قورت میدیم. :P
وقتی که صورتمون مث آفتاب پرست تغییر رنگ میده، لیام متوجه میشه داریم خفه میشیم. >__<
میدوئه میره برامون از رودخونه آب میاره. :O
مام میگیریم میخوریم. :P
ساندویچه میره پایین. :)
بعد از لیام بخاطر نجات دادن جونمون تچکر میکنیم. :D
دو سال بعد بر اثر میکروبی که در آب رودخونه بوده، در میگذریم و جان به جان آفرین تسلیم مینماییم. :|
.
.
.
چقدر آتیش جهنم داغه :/
YOU ARE READING
Funny Imagines (Persian Imagines)
Fanfictionایمجین های کوتاه و خنده دار وان دایرکشن