Chapter5 لعنت به اين شانس

111 6 5
                                    

اووووه ماي گااااش اونا اينجان و اونا به من زول زدن! و اونا دارن بهم ديوونه وار ميخندن! من بدبختم و من ابروم رفته و من گند زدم!!! يك لحظه صبر كن ببينم...
جيييييييييغ
من هنوزم جلوي اونا نشستم و دارم مثل مشنگا نگاشون ميكنم!!!!
جييييييييييييغ
و به سرعت به طرف اتاق هجوم بردم كه توي راه از شانس قهوه اي رنگم يكبار پشت پا خوردم و با صورت افتادم زمين...
وااااااي چي از اين بدتر فقط اميدوارم كسي نديده باشه
كم كم داشت اشكم در ميومد كه سريع خودمو به اتاقم رسوندم و مشغول درست كردن سر و وضعم شدم.
يك تاپ سفيد با نقش هاي طلايي برداشتم به همراه يك كت كوچيك كه تا پايين سينم ميومد و يك شورتك لي طلايي كه حدود ده سانت بالا تر از زانوم بود موهاي لخت شلاقي مشكي تيره امو باز گزاشتم و سرسري يك شونه بهش زدم.
نگاهي به صورتم انداختم،خيلي بي رنگ و رو شده بود...
بايد يكاريش بكنم نبايد جلوي اون پسره ي موذي زين كم بيارم...
يك برق لب صورتي پرنگ زدم كه لباي غنچه ايمو خوشگل تر كرد،به همراه يك خط چشم
سونيا عاشق اين بود كه من خط چشم بزنم ميگفت:چشماي درشتتو بزرگتر ميكنه و انگار جادويي ميشن...
به زدن همين دوتا اكتفا كردم و كفش هاي عروسكي طلايي سفيدمو پوشيدم و با اعتماد به نفس رفتم پايين..
خداروشكر كسي به روي خودش نيورد ولي نگاه هاي تمسخر اميز اون پسره خيلي روي مخم بود.
سونيا: بهتره كارمون رو شروع كنيم يكم ديگه بايد بريم براي ظبط اهنگ...
همه موافقط خودشونو اعلام كردن و كار ما شروع شد
ميشا:دريا برو يكچيزي بيار بخوريم و روبه جمع گفت با نوشيدني چطورين؟
هري:من ليموناد ميخوام
نايل:منممم اوووومممم اااااممممم اووووممم بزار فكر كنمممم اووووم
ليام:مرررررض منو نايل هات چاكلت ميخوريم
نايل:با كيك شكلاااااتي
من خندم گرفته بود و داشتم ريز ريز ميخنديدم...
لويي:من چيزي نميخوام فقط يك ليوان اب
و بلاخره نوبت به مستر احمق رسيد كه تا الان سرش تو كار خودش بود...
بدون اينكه سرشو از روي ورقه هاي روبه روش بلند كنه گفت:يك قهوه ساده
لبخندي مرموزي زدم و زير لب زمزمه كردم اي به چشششششم
به طرف آشپزخونه رفتم...
حالا ليموناد هري هات چاكلت هاي لي و نايل و اب لويي رو به روم بود ولي هنوز قهوه ي زين مونده بود...
قهوه اشو برداشتم و اول شيش قاشق مربا خوري توش نمك خالي كردم و بعدش اويشن و شكر و در اخر فلفل 😈✌🏻️
و با يك لبخند ژكوند وارد سالن شدم...
همه مشغول خوردن بودن ولي زين هنوز با دقت داشت كار ميكرد...
بخور ديگه،بخور احممممق....
دنيز روبه زين گفت: قهوه اتون سرد شد...قهوه هاي دريا حرف نداره ها.
زين لبخند زد...
چه عجب ما خنده ي اين بشر رو هم ديديم...
زين:كاري نكرده كه حتما با قهوه ساز درست شده...
پسسسسسسره ي عن بيشششششور همينم گزاشتم جلوت كوفت كن بگو خداروشكر لعنتي همون حقته كه گند زدم به قهوه ات ايشااااالللله بخوري بميري قهوه اخرت باشهههههه...
اما همين كه زين قهوه اشو برداشت و به لبش نزديك كرد يكدفعه نايل اونو از دستش كشيد و گفت: اووووف بوش چه عالللليه اين مال من...
تا اومدم بگم نهههه نخووور اون كل قهوه رو سر كشيده بود!!!!!!!
به چهره اش دقيق شدم
چشماش گرد شده بود و ابروهاش به حالت تعجب بالا رفته بود، يكدفعه اشك تو چشماش جمع شد!!! و زبونش سه متر از دهنش بيرون اومد و شروع كرد به باد زدن زبونش
نايل:اووووووه اين چيييييي بوووود سووووختم شوووووررررم شييييررررييييينم!!!!
لويي غش غش خنديد و گفت:شوري؟!!؟ شيريني؟؟؟!
زين و هري نگاه معني داري به هم كردند و يكدفعه صداي قهقه شون به هوا شليك شد و زين يك نگاه مرموز بهم انداخت يعني فهميدم كار توئه...
اوووووه فاك فاك فاك
امروز روز بدشانسي منههههههه
بلاخره كار ها تمام شد و قرار گزاشتيم كه فردا بريم استوديو براي ظبط...
در اخر موقع رفتن پسرا زين يك لحظه اومد كنارم و اروم در گوشم زمزمه كرد:
چي شده كوچولو؟ كشتي هات غرق شدن؟!!!
و از عمد خنديد و رفت....
و من موندمو يك عالمه حس هاي متضاد...
يك حس مورمور شدن از اين نزديكي
عصبانيت وصف ناپذير
يك حس شكست
ضايع شدن
خجالت
انتقام
حرس
ووووو......
****
منم ميخوام اين زينو بكشششمممم اووووف رو مخه اين بدبخته✌🏻️😆👋🏻

GentelmanWhere stories live. Discover now