Chaptre4 اون توي خواب بانمكه!!!

54 6 3
                                    

بعد  از اون روز سخت كاري و اعصاب خورد كن بلاخره شب فرارسيد و من تونستم يكم در نبود اون دختره ي احمق ريلكس كنم اوووف كه چقدر روي مخم بود و من چقدر به خودم فشار اوردم كه نرمو اون صورت زشتشو به .... ندم. يك صدايي از ته وجودم داد زد اون چشماي درشت مشكي با اون جنگل پشتش زشته؟!!!!؟ اون پوست گندمگون و اون بيني كوچولوي عروسكي زشته؟!!!؟ اون لباي غنچه اي كوچولوش چطور فكر ميكني زشته؟!!!؟ پس ديوونه اي زين اون خيلي هم خوشكله و همين بيشتر اعصاب تورو خورد ميكنه...هاهاها
خفه شو تو ديگه نميخواد واسه من نظر بدي پري از هر نظر از اون دختره ي زشت بهتره اره خيلي خييييلي بهتره اوهوم، بهتره ديگه بهش فكر نكني زين پوووف بيخيال پسررررر.دستي توي موهام كشيدمو از خونم زدم بيرون...تلفنمو در اوردم و به پري يك مسج دادم...حس ميكنم الان بيشتر از هرچيزي به ارامشي كه اون بهم ميده نياز دارم...هم از لحاظ روحي و هم از لحاظ جسمي😆😉 البته اگه خودشم مايل باشه چون من از اجبار متنفرم...بعد از نيم ساعت زنگ خونه به صدا در اومد... و حالا اين پري بود كه با يك پالتوي مشكي جلوم ايستاده بود و باد به موهاش ميخورد، بدون اينكه منتظر تعارف من بشه اومد داخل و خودشو توي بغلم انداخت
_اوووه بيبي دلم برات تننننگ شده بووووود
و سرشو توي گردنم فرو كرد و باعث شد كه كمي داغ بشم... دستشو گرفتمو اونو به طرف اتاق خوابم بردم، من اصلا ادم صبوري نيستم و الانم واقعا لازم دارم حوصله مقدمه چيني هم ندارم، پري هم انگار زياد براش مهم نبود و در تمام طول راه به طبقه بالا لبخند رو لبش بود، ازش ممنون بودم كه مخالفتي نكرد و حالا ما توي اتاق خواب بوديم، در حالي كه زول زده بود توي چشمام اروم اروم دكمه هاي پالتوش رو باز كرد و با ناز خنديد، زير پالتوش يك تاپ مشكي پوشيده بود كه به همراه جين مشكي چسبونش محشر شده بود و با سخاوت همه ي اندامشو به نمايش گزاشته بود،احساس ميكردم هر لحظه دارم گرم تر ميشم و يكدفعه به طرفش هجوم بردم و با شدت لبامو روي لباش گزاشتم...يك صداي ناله مانند ازش خارج شد:اووووومممم
اروم يك دستمو به باسنش نزديك كردم و يكم فشارش دادم كه باعث شد يكم بدنش بلرزه و منو با شدت بيشتري همراهي كنه با هم به طرف تخت رفتيم و من اروم روي اون خيمه زدم و به چشماي درشت ابيش زول زدم،ولي يكدفعه يك جفت چشم مشكي جلوي چشمم اومد با ترس پلك زدم و سرمو توي گردن پري فرو كردم و بوسه هاي ريزمو روي پوست نرمش نشوندم و اونم با لذت با موهام بازي ميكرد...اروم لباس هاي همديگرو در اورديم و من هر لحظه با ديدن اون سفت تر ميشدم و بلاخره با ديدن .... خيس اون فهميدم اونم الان توي اوج خواستنه و با ديدن اين صحنه ارووم خودمو داخلش فرو كردم...پري باكره نيست! خوب نباشه به من چه...مهم اينه الان با منه
تنها صدا هايي كه به گوش ميرسيد صداي كم فنر هاي تخت و ناله هاي ملوس پري بود كه منو بيشتر گرررم ميكرد...
***
با صداي زنگ گوشيم چشامو باز كردم سر پري روي سينه ام بود اروم دستمو به سمت ميز عسلي دراز كردم و گوشي رو جواب دادم
_هان خواب نداري لي؟
_كاااااام ااااان نگو كه تا الان خواب بودي؟!!!؟
_بودم،كارتو بگو...
_زود اماده شو بايد بريم خونه ي همكاراي جديدمووون
_شتتتتت كي بايد بريم؟!!؟ چرا يادم رفته بووود؟
_منم ميدونستم يادت ميره واسه همين زنگ زدم ساعت سه بايد اونجا باشيم الان دوعه دو و نيم پايين منتظرتيم بيرون اپارتمان
_باشه سي يو
_سي يو
اوووف خدا مار از پونه بدش مياد در لونه اش سبز ميشه.... مجبورم برم اروم بدون اينكه پري رو بيدار كنم يك دوش گرفتم و اماده شدم، رأس دو و نيم پايين بودم.
***
يكي از اعضاي گروهشون هم با ما بود اسمش چي بود؟ آها ميشا چه عجيب غريب! چون خونشون نزديك بود زود رسيديم ميشا در رو باز كرد و چيزي رو بلند به فارسي گفت كه فقط سلامشو فهميدم😒 همراهش وارد نشيمن شديم كه صحنه اي نظرمو جلب كرد، دريا كه با يك لباس خواب گشاد عروسكي تا روي زانوش روي كاناپه خوابيده بود و دوستاش هم سعي داشتند بيدارش كنند اونم به فارسي غر غر ميكرد و بعدش شروع كرد به انگليسي حرف زدن كه باعث شد هممون بلند بلند بهش بخنديم حتي من!!! هيچ فكر نميكردم كه اين دختر اينقدر ميتونه با نمك و خواستني باشه!!!
****
هاهاها اين قسمت مثبت هيجده بودااااا خخخخخ
منتظر نظراتتون هستم حمايتم كنيد كامنت و ووت بيشتر=پست بييييشششششترررر

GentelmanOnde histórias criam vida. Descubra agora