1

389 30 8
                                    

روی نیمکت سنگیه حیاط بیمارستان نشسته بود و به جلو خیره بود و دستاش اروم روی صفحه ی کتاب حرکت میکرد...کاری که همیشه میکنه...عصای سفیدش تا شده بغلش روی نیمکت بود...باد بهاری بوی شکوفه های درخت های اطراف حیاط بیمارستانو پخش میکرد...مثل اینکه هری از اینکه باد لای موهای فر بلندش بپیجه خوشش میاد...چون هرچی نسیم ملایم بیشتر میشد لبخند اونم بزرگ تر میشد...کم کم دست از کتاب خوندن کشید و عصاشو باز کرد و راهشو سمت در ورودی ساختمون بیمارستان کج کرد...با احتیاط و اروم قدم برمیداشت...جوری که دلم میخواست از پنجره بپرم پایین و دستشو بگیرم و کمکش کنم تا بیاد تو
- خسته نشدی بس که بهش زل زدی؟؟
برگشتم تا جواب نایل رو بدم : نه...تنها چیزی که ازش خسته نمیشم همینه نایل...اون
- چرا نمیگی بهش بگی چه حسی بهش داری؟؟
- فکر نمیکنم ایده ی خوبی باشه...من نمیدونم اون گی هست یا نه
- خب چرا نمیری ازش بپرسی؟؟
- برم چی بگم؟؟؟ اوه هی رفیق...تو کیر دوست داری؟؟
- دقیقا همینجوری...ولی محترمانش....ما میخوایم تو دوست داشتنی به نظر برسی...نه آزار دهنده
- بس کن نایل...این اونقدرام که میگی آسون نیست
- هست...فقط برو...احساس واقعیتو بهش بگو...مطمئن باش پشیمون نمیشی
- باشه...باشه فاک میرم بهش میگم..
خب تقریبا از کاری که میخوام بکنم مطمئن نیستم...ولی من انچنان فرصتی برای صبر کردن ندارم...پس باید هرچه زودتر احساس واقعیمو به اون فرفری بگم
بد از کلی کشتی گرفتن با نایل سر اینکه هری گیه یا نه سمت اسانسور رفتم که با صدای یکی متوقف شدم
- اهم اهم...تامو...جایی تشریف میبری؟؟
-ممم... نه پاینو...میرم قدم بزنم
- ممنوعه
- دکترررر...لطفااااا
- نه لو...برگرد تو اتاقت و استراحت کن
- واجبه لیام
- نه نه نه...برگرد توی اتاقت و برای اخرین ازمایشات اماده شو...و بعدش...شاید گذاشتم 2 ساعت بری هوا خوری

**یک روز بعد**
روی همون نیمکت همیشگی نشسته بود با لبخند جوجه ی کوچیکی که دستش بود رو نوازش میکرد
بغلش روی نیمکت نشستم و به دستش نگاه کردم
اخم کرد و یکم سرشو سمت من چرخوند...انگار که احساس کرده من اینجام
پرنده ی توی دستشو ازاد کرد به عصاش تکیه داد و پشتشو صاف کرد : کسی اینجاست؟؟
صدای بم و خش دار...شت (اینجا...لوییه 2013-2012 و هریه 2014 رو تصور کنید...ولی درکل هری از لو کوچیک تره :) )
- ممم...سلام
لبخند زد : سلام
یهو احساس کردم سرم سنگین شد...شت نه الان وقتش نیست...دلم میخواست حرف بزنم ولی درده توی سرم ثدرت تکلمم هم ازم گرفته بود...کم کم شروع کردم لرزیدن...نه نه نه...نمیخوام...روی زمین افتادم و بدنم به شدت میلرزید...هری روی زانوهاش نشست و با دستش دنبال من گشت و وقتی صورتمو لمس کرد یه چیزایی گفت که من نفهمیدم و بعد گذشت چند ثانیه فضای تاره اطرافم...تبدیل به سیاهیه مطلق شد
**************
مرسی که میخونید :))
منم قول میدم زود زود بذارم ^~^
البته بستگی به کامنت و ووت ها هم داره :)))

ALL THE LOVE.S

I will beDonde viven las historias. Descúbrelo ahora