داشتم ظرف هارو ميشستم و به خواهرم كه تو امريكا الان حتما داشت حال ميكرد فكر ميكردم وقتي كارم تموم شدداشتم ميرفتم كه هري رو ديدم كه نشسته بود تو كافه و داشت درس ميخوند اوووووف اون خيلي خر خونه رفتم پيشش و گفتم " هنوز مشقاتو تموم نكردي مستر خر خون؟"
اونم سرشو بلند كرد و بهم پوزخند زد و گفت " نخير اينا تمريناي اضافس"
بد يه چتر از تو كيفش در اورد و بهم داد و گفت " وقتي كارت تموم بشه بارون مياد اينو بگير" وااااااي خدا اون خيلي مهربانو ولي يه دفعه ياد دوست دخترش افتادم گفتم "پس خودتو و كارا چي ؟؟؟ "
اونم كلاهشو گرفت بالاسرش يعني خودشون كلاه ميگيرن بالا سرشون همون موقع بود كه كارا اومد وقتي منو ديد خيلي عصباني شد چون منو هري خيلي به هم نزديكيم ولي اون خيلي بامزس برا همين نخواست هري بفهمه كه به خاطره منه براي همين
گفت" مگه من نگفتم با اين بلوزت كفش قرمز بپوش؟؟؟"
هري هم پاشو تكون داد و گفت "ايناها قرمزن ديگه"
كارا هم گفت "نخير اينا قرمز تيره ان"
بعد هري دست كارا رو گرفت و اونو به خودش نزيك كرد و با من خداحافظي كردن و رفتن
اووووف حسوديم شد
منم وسايلم رو جمع كردم و از كافه اومدم بيرون گوشيمو در اوردم و به خونش زنگ زدم ولي جواب نداد و رفت رو پيغام گير منم پيغام گذاشتم " خيلي نامردي كه داري تنهايي اونجا خوش ميگذروني و من بايد اينجا براي يكم پول كلي ظرف بشورم و دلم برات تنگ شده هروقت تونستي بهم زنگ بزن باي" كه همون موقع بارون گرفت و ولي نميدونم چرا چترم باز نميشد برا همين زود رفتم زير يه مغازه كه چشم به يه عالمه رويا گير خورد و همون موقع چترم باز شد براي همينه كه بهشون ميگن رويا گير بعد رفتم تو و يه دونه رويا گير گرفتم و رفتم سمت خونه داشتم درسما ميخوندم كه مامانم يه دفترچه حساب انداخت رو دفترم و از اونجايي كه مامانم لاله با زبان اشاره بهم
گفت كه" فردا ميخوام برم بانك ميتوني با هام بياي؟"
گفتم "نه حالا اين همه پولو براي كي ميخواي بريزي؟؟؟ "
"خواهرت"
"چي چرا اين همه پول اين كل پس اندازمونه؟؟؟"
"گفته ميخواد ازدواج كنه و به اين پول براي خريد جهيزيه نياز داره"
"باشه ولي منم ميرم اونجا ديگه از اين خسته شدم كه هرروز بايد ظرف بشورم"
اينو گفتم و رفتم تو اتاقم و خوابيدم
فردا صبح رفتم بليطمو گرفتم و فردا پرواز بود بعد وسايلمو و روياگير و بسته پول رو برداشتم و در ساكمو بستم فردا صبحش مامانم بقل كردم و كلي ازش معذرت خواستم و با چشماي گريان رفتم بعد از اينكه از هواپيما اومدم بيرون و رفتم تو فرودگاه تقريبا صبح بود و داشتم با خودم انگليسي تمرين ميكردم كه يه دختري ديدم كه از قيافش معلوم بود المانيه اون يه دختره پولدار بود كه داشت به خدمتكارش دستور ميداد كه ساكش رو بزاره تو ماشين و داشت با تلفنش حرف ميزد
ميگفت " اره يكمم خوشگلتر شدم و برنزه تر "
واااااتي از اين حرفاش خندم گرفت چون به نظرم اون اصلا خوشگل نبود وقتي داشتم پوزخند ميزدم منو ديد و زود تلفنش رو قطع كرد و گفت " به چي داشتي ميخنديدي "
منم چون دنبال دردسر نميگشتم گفتم " I can't speak germany sry"
اونم خنديد و گفت " اگه نميفهمي پس چرا وقتي داشتم حرف ميزدم خنديدي ؟
منم گفتم " چون به نظرم با اون حرفايي كه ميزني جور در نمي ياي ببخشيد "
و رفتم سمت خونه خواهرم و در زدم كه يه دختره كه داشت دكمه لباسشو ميبست اومد و گفت "شما ؟؟؟"
منم تعجب كردم و گفتم " ببخشيد من دنبال خواهرم انا ميگردم "
اونم گفت " من همچين كسي رو نميشناسم كه يهو يه مرد كه تي شرت تنش نبود اومد و
گفت "تو ال هستي؟؟ "
منم وقتي ديدمش دهنم باز موند

أنت تقرأ
Life can change
Fanfictionال يه دختره فقيره كه تو المان زندگي ميكنه وبراي ديدن خواهرش به امريكا ميره كه باعث عرض شدن سرنوشتش ميشه و زندگيش كاملا تغيير ميكنه