Chapter 1
ساعت ۶:۳۰ صبح بود هوا گرگ و میش بود ولی من باید بیدار میشدم البته قبل از اینکه بیدار شم مامانم داره با دستاش منو تکون میده تا بیدار بشماگر نمیخوای بیدار شی تا من برم بخوابم″چشامو به سختی باز کردم همه چی تاریک بود که بلاخره مامانم چراغ خوابو روشن کرد″باشه مامان من که دیگه بچه نیسم که تو بیدارم میکنی″ وقتی اسم بچه رو میشنوم بغض میکنم نمیدونمم چرا چون بچه سختی داشتم!″عزیزم تو تا آخر عمرت واسه من بچه هستی ....حالا هم بیا پایین و رزا رو بیدار کن″ بعد از کلی غلت زدن پاشدم وقتی قیافمو تو ٱینه دیدم ترسیدم این گودی های زیر چشمم و لبهای قرمز خشک شدم خیلی ترسناک هسن!ولی من انتخاب دیگه ندارم جز گریه کردن تو شبها چون هیچ کیو ندارم.....″هی رزا پاشو مامان داره دیوانم میکنه″اون یکم غلت خورد ولی پاشد تختش بزرگه چون خودش خواسته که از این زندگی اشرافی حرومیش لذت ببره!″سلام دخترم″ ″سلام بابا ″بابا کلمه ای هس که من خیلی وقته منتظرم پیداش کنم بابا....اشک تو چشام جمع شد ولی من عادت کردم!
″خب امیلی من به راننده گفتم که بیاد دنبالت تا ببرتت شرکت و اولین روزو شروع کنی ″ بابا هنوز به این نتیجه نرسیده که من دیگه اون دختر بچه که برای اولین بار توی پرورشگاه دیدن نیسم؟ ″نه واقعا مرسی خودم میرم ″ ″امکان نداره صبح زوده و اجازه نمیدم تنها بری ″ بدون هیچ حرفی از سر میز پاشدم بابای من بهترین مردی هس که تاحالا تو عمرم دیدم بهتره بگم پدر ناتنی من! کارتون وسایلم رو حاضر کردم و یه سوییشرت آبی با شلوار جین آبی پوشیدم من کلن اهل آرایش نیستم ولی برق لبی کم رنگی زدم که راننده اومد دنبالم.سلام من دوستم یه فن فیک خیلی جالب نوشته این فن فیک مثل بقیه فن فیک هانیس در مورد دختر کالجی و پسر کالجی هم نیس کلا خیلی رمز آلوده حتی منم نمیتونم درکش کنم😂