Chapter 6
صبح که چشام تار بود و سرم گیج میرف که دیدم مامانم و خواهرم رو مبل هستن فهمیدم دیشب باز تپش قلب گرفتم. اونقد درد داشتم که حتی نمیتونستم چشامو کامل باز کنم.
″اوه خانم اسمیت بلاخره بهوش اومدین؟ضربان قلبتون خیلی بالارفته بود اگر همینطوری پیش بره اتفاق جدی تری میوفته باید یه فکری بکنید.حالا دردتون رو از ۱ تا ۱۰ با انگشت نشون بدید لطفا ″
فقط تونسم ۳ تا انگشتمو بیارم بالا درد داشت منو میخورد.
″اوه پس حالتون خوبه ولی ماسک اکسیژن رو برندارید. ″
دردم شدید تر شد ولی خداروشکر مسکن زدن و باز خوابیدم.
عصر که بیدار شدم دردم تقریبا از بین رفته بود.
″سلام عزیزم! بهتری؟ ″
بابام اینو گفتو خبریاز خواهرم و مامانم نبود.
فقط تونستم سرم رو تکون بدم.
″خب پس وقتی لیلی و مامانت اومد میریم خونه ″
ساعت۷ بود که رسیدیم خونه.رز اومد تو اتاقم و نشست رو تخت.
″هی اون پسر خوشتیپه دیشب خیلی نگرانت بودا خوبه که فقط یه روز تو شرکت کار میکنی. ″
″رز خواهش میکنم اذیتم نکن میخوام بخوابم شام هم نمیخوام ″
″باشه باشه پس من برم ″
تاچشامو بستم رفتم اون دنیا.
اه این آلارم لعنتی با اون قیافش.
به زور پاشدم شلوارمو برعکس پوشیدم موهامو بستم و تیشرتمو به زور پوشیدم.
″سلام صبح بخیر عزیزم دیشب تو و مامانتو خواهرت مثل مرغ ساعت ۹ خوابیدن ولی اونا هنوز خوابن ″
گونمو بوسیدو واسم چایی ریخت.
″آره مرسی بابا من امروز با چی برم شرکت؟ ″
″با ماشین رز اون لازمش نداره ″
″باشه بابا مرسی فلن خداحافظ ″
″خواهش عزیزم مواظب خودت باش. ″
ماشین شدم و زود رسیدم به شرکت.