chapter 5

8 1 0
                                    

سلام دوستان خب همونطوری که متوجه شدین این فن فیکشن متفاوته و کاملا دراماتیک هس امیلی شخصیت اصلی داستان خودش بازیگره و نظرتون رو بگید دربارش.
من اصن مجبور نمیکنم کسی رای و یا نظر‌بده چون این داستان رو من ننوشتم و چون داستان جالبی بود واستون آپ میکنم اوایل داستان هیچی مشخص نیس نویسنده دست به قلم عالی داره برای همین خیلی پیچیدش میکنه ولی من واستون آسون ترش میکنم خلاصه همین دیگه.
All the love
N






″هی هری سلام″
لیلی طوری صحبت میکرد که انگار دوست صمیمیش هست و خیلی وقته میشناستش.
ته چهرش خیلی واسم آشناس ولی هرچی فکر میکنم قیافشو به یاد نمیارم.
شب خیلی عادی گذشت رابرت بیشتر مزه ریخت و من کلی خندیدم ولی هری انگار باهاش دشمنی داشت حتی وقتی بهم نگاه میکردن هم به هم چشم غره میرفتن.
″خب امیلی کارو بار چطوره هنوزم سرت درد میکنه؟!″
″نه تو که بتن ننداختی رو سرم.کارو بار هم اگه منظورت کار کردن تویه جایه خوب هس آره خیلی خوبه عالیه″
″خب هری میدونستی امی تو بخش من کار میکنه دیگه؟″
اونا یه جورایی خیلی رمزی صحبت میکنن.
″اون جدی  این عالیه″
هری یه نیشخند از روی تمسخر به رابرت زد و رابرت اخماشو تو هم کرد.
وقتی شام خوردم تصمیم گرفتم برم چون واقعا دیر وقته.
″خب بچه ها من باید برم دیگه″
″خب من میرسونمت عزیزم″
اون بهم گفت عزیزم دلیلش چیه؟
″نه مرسی خودم میرم آقای پارکر″
وقتی اینو گفتم هری یه نیخشخند زد.
وقتی داشتم از رستوران خارج میشدم صدای پای یه نفرو شنیدم اول فکر کردم رابرت هس ولی وقتی برگشتم دیدم فرفریه.
″هی امیلی من تورو جایی ندیدم؟″
″نه ...خب شایدم اره ولی یادم نیس″
″باشه بازم مرسی خدافظ″
بهش دست تکون دادم و اومدم بیرون.
سوار ماشین که شدم ماشین لعنتی استارت نمیزد.که خداروشکر دیدم رابرت اومد طرفه ماشینم.
″هی امی چرا داری مثل دیوانه ها سر خودت داد میزنی؟″
″خب میدونی این لعنتی خراب شده″
″پس بیا با من بریم نه نگو چون خیلی دیر وقته″
وقتی پیاده شدم دیدم هری بهمون زل زده اون چه مشکلی داره دقیقا؟
سوار که شدم کمرم و فکم اینقد درد گرفته بود که حتی نمیتوستم بشینم که به آرزوم رسیدم و دیگه چیزیو متوجه نشدم.

MartianWhere stories live. Discover now