تنبیه

1.9K 40 5
                                    

مشکل داره...
هلیا و زین،سارا و نایل
دیده سارا:
کلی اسرار کردم تا هلیا راضی شه بیاد.اخه این مهمونیه خیلی خوبه! ولی هر چقدر خودمو کشتم که لباس شاد و دخترونه بپوشه راضی نشد.رفت یه ست مشکی ساده پوشید.با ال استار! اخه کدوم دختریه که بلوز پسرونه بپوشه؟!(شخص خودم)
البته واقعا بهش میاد.اخه خودش مو مشکی و پوست تیره داره و کلا یه استایل خاص خودشه داره.
پیشش که باشی احساس امنیت میکنی!
هلیا پیشنهاد داد از میان بر بریم.من قبول نمی کردم اخه خیلی تاریک و تنگ بود.کوچه ی خوبی نبود ولی از اونجایی که هلیا خیلی بی اعصابه قبول کردم.
داشتیم میرفتیم که...
دیده هلیا:
سارا خیلی داشت التماس می کرد که بریم منم دیگه خسته شدم قبول کردم.کلی داشت برنامه برای لباسم می ریخت که رفتم لباس خودمو پوشیدم.هی غر میزد این چیه پوشیدی و این چیزا!!!
حوصله این همه راهو نداشتم پیشنهاد دادم از میانبر بریم اونم بعد از یکم نه و نو،قبول کرد.داشتیم از کوچه رد میشدیم که....
دیده زین:
تو کوچه با نایلر سیگار میکشیدیم که صدای دو تا دختر اومد.اونا در حال بحث کردن بودن ولی به سمت ته کوچه حرکت میکردن.من یه نگاه معنی دار به نایل کردم.اون فهمید و پوزخند زد.سیگار رو زیر پاش له کرد و بعد از اینکه اون دو تا رد شدن ما از کنار دیوار اومدیم بیرون.واو چه سکسی.امشب یکیشونو به فاک میدم...
اونا انقدر تو فاز لعنتی خودشون بودن که از وجود ما با خبر نشدن.
زین:" دخترا الان برای شما دیر نیست؟!"
اونا با هم برگشتن.اون دختره که خیلی...اممم دختر بود خیلی ترسیده بود.انگار تا ته قضیه رفته بود ولی اون یکی...یکم هم تغییر قیافه نداد.حفظ ظاهر خیلی خوبی کرد.
هلیا:" اوه و این به تو ربطی نداره!"
با جدیت کامل جواب داد.من و نایلر زدیم زیر خنده.
زین :"اوووه معلوم شد کی میخواد زودتر به فاک بره؟!"
اون رو به دوستش یه چیزی گفت و بعد....اونا دوییدن!اونا خیلی احمقن چون دو تا دختر از دو تا پسر نمی تونن فرار کنن!

اون مو مشکی زود میدویید ولی اون یکی دختره... نه . کفشای اون پاشنه دار بود پس اروم میدویید تا اینکه پاش پیچ خورد.دوستش بر گشت و کمکش کرد و اونا دوباره تونستن راه برن ولی ما بهشون رسیدیم . از پشت گرفتیمشون .مو مشکیه مال خودم شد.
زین :" دخترا چرا میترسید.اونقدر هم که فکر میکنید درد نداره.ما میتونیم جوری به فاکتون بدیم که لذت ببرید"
هلیا:"ولمون کنید عوضیا ... شما از انسانیت بویی نبردید!!"
من و نایل داشتیم میخندیدم.اون دخترا خیلی زور میزدن که فرار کنن ولی نمیشد ... وات د فاک میخواین از یکی از بهارین فاکترای لندن در برید؟!
اون دختر بلند(مو) تو دستای نایل گیر افتاده بود و گریه میکرد.ولی این یکی فقط سعی میکرد از اون دفاع کنه!
اون چرا انقدر سعی میکنه از اون دفاع کنه؟!اوووه شاید...
زین:"هی نایلر فک کنم اون عروسکی که دستته باکرست!"
هر دوی دخترا یه لحظه اروم شدن تا اینکه نایل لبخند شیطانی زد و تو گوشش اون دختره گفت
:"اوه بیبی ...تکون نخور یه لحظه!"
نایل دستشو کرد تو شلوار دختره . اون پسر همیشه عجله داره!
با این کارش جیغ و اشکای اون عروسک در اومد ولی این دختر مو مشکی سکسی مثل یه حیوون وحشی شده بود.بیشتر توانش برای جلوگیری از کاری که نایل می خواست بکنه،گذاشت.واقعا دست و پا میزد .من فقط اونو از کمر گرفتم و اون یه چیزی بین هوا و زمین تلاش میکرد.
هلیا:" ولش کن عوضی... ولش کن!"
نایل دخترشو اورد جلوی ما و دستشو کرد تو شلوارش.و میمالوند و دختره زجه میزد ولی اهم میکشید.چقدر گریه میکرد.
اه لعنتی.برآمده شدم.درد داشتم.
نایل:"نه باکره نیست ولی تنگه"
نایل:"اوه من این خوشگله رو باید ببرم خونه چون باهاش کار دارم"
سارا:"نه تو رو خدا...بخاطر خدا ولم کن!"
نایل:"اوه بیبی تو منو بدجوری برآمده کردی.متاسفم"
اون دختره گریه میکرد و نایل میخواست اونو ببره.این مشکیه دیگه تلاشاس اخرشو میکرد...
هلیا:"نه نبرش...عوضی ولش کن"
سارا:"هلیا تو رو خدا نزار ببرمتم...تو رو خدا کمکم کن"
اون سعی میکردن بهم برسن ولی خب من و تایلر اونا رو کنترل کردیم.اون دختر انقدر زور زد که دیگه نشست رو زمین .
هلیا:"نبرش...لطفا . هر چی بخواین بهتون میدم.حتی باکرگیم رو!"
اوه یه...باکره ست.امشب کارت تمومه!
نایلر:" اوه دختر تو خیلی سکسی ولی من می خوام دوست عروسکتو به فاک بدم!"
دیده سارا:
اون پسر چشم ابی منو به سمت ماشینش می کشوند...کلس سعی کردم که فرار کنم ولی اون خیلی قوی بود.
سارا :"خواهش میکنم.خواهش میکنم ولم کن..."
یک دفعه منو چسبوند به دیوار و لباشو گذاشت رو لبام.
نایل:"بیا امشب لذت ببریم... امشب با من یه لحظه جدیدو احساس میکنی"
اون گفت و اروم تر لبامو میبوسید.
نایل:"اوه لعنتی...دختر تو داری منو اذیت میکنی "
اروم دستامو گذاشتم روی سینش و اون یه نفس کوتاه کشید و به من اجازه تنفس داد.
نایل:"منو ببوس"
اولش ترسیدم ولی بعد همراهیش کردم.اروم شده بودم.اون فاصله گرفت.
نایل:"بیا بیبی بریم خونه...اونجا راحت به فاکت میدم"
دیده زین:
این دختره که اسمش هلیاست تا اونجایی که نایل و اون عروسک دیده میشدن سعی کرد فرار کنه و داشت خواهش میکرد.
وقتی از دید خارج شدن این لعنتی هی می خواست فرار کنه...
زین:"هی دختر ارو...م باش اه"
هلیا:"ولم کن عوضی... تو یه اشغالی!"
زین:"میدونی با این حرفات فقط درد خودتو بیشتر میکنی؟!"
و اون یه نگاه به من کرد و تف کرد تو صورتم.هرزه ی عوضی!
دستشو گرفتم و کشیدمش.اون خیلی مقاومت میکرد.یهو دستمو گاز گرفت.
یه سیلی زدم تو صورتش. جای انگشتام روی صورتش مونده بود.چنگ زدم تو مو هاشو کشیدم و بردمش...
هلیا:"ولم کن احمق عوضی!"

Вы достигли последнюю опубликованную часть.

⏰ Недавно обновлено: Mar 04, 2016 ⏰

Добавте эту историю в библиотеку и получите уведомление, когда следующия часть будет доступна!

ImaginesМесто, где живут истории. Откройте их для себя