ترک اجباری

989 32 6
                                    

این ایمجین خیلی احساسی...لطفا با تمام احساساتتون بخونید و حسش کنید و خودتو و یا هر چی دیگه،واقعا جای ا.ت و هری بزارید تا بتونید تصور کنید.با احساس بخونید.
تو و هری
ا.ت:اسم تو
دیده سوم شخص
بعد از چند روز موفق میشی ببینیش.رو به روی خونش وایسادی و اون با یه دختر از خونش میاد بیرون .اون دختر هری رو میبوسه و هری هم همراهیش میکنه و بعد اون دختر سوار ماشینش شد و رفت.
از درون خورد شدی.داغون و شکسته ولی از یه طرف خوشحالی که اون با این کنار اومده و داره به زندگیش ادامه میده.اون خوشحال بود و این تو رو خوشحال میکرد.
هری قبل از اینکه درو ببنده چشمش به تو میوفته.تو با اون بغض بزرگت یه لبخند بهش میزنی و سرتو میندازی پایین و میری.
هری باورش نمیشد بعد از دو ماه تونست ببینتت ولی در اصل تو از همون موقع یه خونه نزدیک خونه ی هری گرفتی و همیشه منتظر بودی ببینیش ولی میترسیدی هر وقت ببینیش ،باهاش رو به رو بشی و همه چیزو بگی.پس برای خود هری هم شده بود ،ازش فاصله گرفتی هرچند که این روزا مثله مرگ بود.تو رفتی داخل خونت ولی تو متوجه نشدی که هری تغیبت میکرد.
دیده هری:
بعد از امیلیا ،قبل از اینکه درو ببندم ا.ت رو دیدم.فک کردم توهمی شدم .ولی اون بهم لبخند زد و رفت.منم اروم کت و موبایلمو برداشتم و با کلیدمو در خونه رو قفل کردم.انقدر تند تند کار کردم نفهمیدم دارم چکار میکنم.اوه هری احمق تو داری اون دختری که ولت کردو تغیب میکنی!همون دختری که روانیش بودی ولی اون خیلی راحت بهت گفت باید تموم کنیم...اه خدای من اون عوضی هنوزم...هنوزم دوسش دارم.امیلیا فقط یه دلیل برای فراموش کردن اون نه بیشتر ولی من چرا نمی تونم ا.ت رو دیگه دوس نداشته باشم.
اون از چندتا پله رفت بالا و درو باز کرد و خیلی اروم رفت تو.هی وایسا ولی اینجا فقط یه کوچه با خونه ی من فاصله داره.اون داخل خونشه پس منم بهتره برگردم.
ا.ت...اون خیلی عوض شده ؛خیلی لاغر و رنگش زرد بود.باید مریض شده باشه چون خیلی لاغر شده بود.و خبری از اون ا.ت شیطوون و کسی که یه لحظه خنده از لبش نمیوفتاد ،نبود.شاید اون منو بخاطر یکی دیگه ول کرد و اون پسره هم اونو قال کذاشته؟!...اوه به من چه؟!
3 روز بعد
کم کم دارم روانی میشم...شاید سرما خورده چون خیلی غیر نرمال لاغر شده بود.رفتم سمت خونش.در خونش باز شد ولی اون دستشو گذاشت رو دهنش و دویید داخل.منم سریع رفتم تو .
هری:"ا.ت...ا.ت"
در دستشویی باز بود و اون خم شده بود و تا حس کرد من نزدیکم سیفونو زد ولی من دیدم...اوه خدای من تو کاسه ی توالت خون بود.و لبش یکم خونی بود.دهنشو اب زد.صاف وایساد ولی داشت بی هوش میشد و میوفتاد که رفتم بغلش کردم.بردمش بیرون و درو با دستم باز کردم و اروم گذاشتمش رو صندلی جوری که سرش نخوره بعد هم کمربندشو بستم.سریع رفتم پشت رل.سعی میکردم حداکثر سرعت برم.
یاد چند لحظه پیش افتادم و خاطرات گذشته.اون روزی که سر قرار درو براش باز کردم و اون با لبخندش بهم گفت چه با شخصیت من!
سعی کردم رو جاده تمرکز کنم.که ا.ت دستشو گذاشت رو پام.
ا.ت:"هری..."
هری:"ششش..الان میرسیم بیمارستان"
ا.ت:"هری من...من خوبم"
عصبی شدم اون چطور میتونه تو این وضعیت دروغ بگه؟!
هری:"اوه کام آن ا.ت من خودم دیدم خون بالا اوردی!!!"
ا.ت:"هری منو برگردون خونم"
هری:"نه..تو مریضی باید بریم ببینیم چت شده"
ا.ت:"هری..،لطفا من میدونم چمه"
هری:"چرا همیشه لجبازی میکنی؟!چرا هیچ وقت به من گوش نمیدی؟!"
خودمو کنترل کردم که سوالای تو ذهنمو نپرسم چون الان اون تو وضعیت خوبی نیست.
ا.ت:"هری...م..من سرطان دارم"
زدم رو تمرمز و گفتم:"چیییی؟!"
ماشین عقبی بوق میزد و اون رو مخم بود میخواستم برم بزنمش که دست ا.ت که رو پام نوازش میکرد مانعم شد.
ا.ت:"هری...منو ببر خونم،لطفا"
دیده سوم شخص
هری یکم جلو تر دور زد و بر گشتین خونه.تو تا رفتی خونه وقتی داشتی کتتو در میوردی حس بدی داشتی.دوییدی تو دستشویی و نشستی رو زمین نزدیک توالت و بالا اوردی.صدای هری میومد که صدات میکرد.تو نمی خواستی هری تو رو تو اون وضعیت ببینه.
ا.ت:"ه..هری...نیا...هری نیا...ه"بازم بالا اوردی.
هری اومد تو،و تو سعی میکردی بفرستیش بیرون ولی اون عوض نشست کنارت رو زمین.دیگه تحمل نیوردی و زدی زیر گریه و دستتو انداختی دور گردن هری و تو گردنش گریه میکردی.هری بغلت کرد و اونم بغضش شکسته شد.تو هریو سفت تر بغلل کردی و گریه هات صدا دار شده بودن.
ا.ت:"هری...هری منو ببخش"
هری:"ششش...ا.ت فرشته ی من ،نترس ما از پسش بر میایم." هری وقتی صورتتو با دستاش قالب گرفته بود ،،گفت.چشماش برای گریه قرمز شده بود.اون گفت از پسش بر میایم ولی اون نمیدونست .تو بخاطر این موضوع گریه ات شدت گرفت.ولی ته دلت خوشحال شدی بخاطر اینکه هری هنوزم بهت امیدواری میده.اون نمیدونه که همه ی امید توعه.
شما بلند میشین و هری میبرتت رو تخت و خودشم کنارت دراز میکشه و مثله قبل بغلت میکنه.هری سرشو میزاره و شکمت و تو با موهاش بازی میکنی.
هری:"چرا بهم نگفتی؟!...میتونستیم با هم حلش کنیم"
ا.ت:"چون حل نمیشد ،مجبور بودم ولت کنم"
هری:"چرا مجبور بودی؟!"
ا.ت:"چون اگه ازم ناراحت بودی و مثله الان یکی رو پیدا میکردی و من خیالم راحت میشد که تو خوشحال خواهی بود ولی اگه باهم بودیم و من میمردم برای هر دومون سخت میشد"
هری:"تو قرار نیست بمیره.ما میریم و درمانش میکنیم"
ا.ت:"هری...این درمان نمیشه و قرار نیست من خوب شم.من فرست زیادی ندارم"
هری:"تو..."
هری از ادامه جملش مطمئن نبود ولی تو منظورشو میفهمی.
ا.ت:"دو هفته تا یک ماه"
هری از درون داغون شد.سفت تر بغلت کرد و تو حس کردی شکمت خیس شده.تو دست میکشی تو موهاش.
ا.ت:"ششش...عیب نداره...من خاطرات خوبی با تو دارم....تو تموم زندگی منی...من از بالا مراقبتم.."
این اولین بار بود که هری اینطوری گریه میکرد.اون نمیخواست تو رو از دست بده...با رفتنت کنار نیومد چه برسه به مرگت..تو خوابت میبره هری بلند میشه و به امیلیا زنگ میزنه و باهاش بهم میزنه و میگه چی شده و اون خیلی خوب هری رو درک کرد و منطقی بود.
هری میاد بالا سرت و بل صورتت نگاه میکنه.گونه هاتو با پشت دستش ناز میکنه.تو چشماتو باز میکنی و هری همونطور نزدیکت میشه که ببوستت ولی تو نمیزاری.این سخته که نزاری لبای نرم هری رو حس نکنی ولی اون..
هری:"من دیگه با اون نیستم"
و قبل از اینکه بتونی چیزی بگی میبوستت...
سه هفته بعد...
تو این سه هفته هر جا که دوس داری رفتین و هر کاری خواستی کردین.خیلی بهت خوش گذشت ولی بیماریتم بد تر شده بود.امروز که پاشدی نیدونی که روز آخرته...به هری که کنارت مثله بچه ها معصومانه خوابیده نگاه میکنی.صداش میزنی.اون غر میزنه و میخوابه و تو بهش میخندی و اون با صدای خنده هات بلند شد.با لبخند بزرگ نگات کرد ولی از قیافتم معلوم بود که دیگه اخراشه و برای همین حال هری گرفته شد ولی لبخندشو حفظ کرد.
ا.ت:"هری...هری من...مرد زندگی من...پرنس رویاهام...میدونی همیشه دوست داشتم و دارم و خواهم داشت...مواظبتم..از بالا..حواست به خودت باشه...بعد از من زندگی خوبی برای خودت بساز...یکی رو دست داشتل باش ولی نه اندازه من'خندیدی و اون با بغض نگاهت میکرد'...هری من...من خیلی دوست دارم،نمی خوام برم ولی..ول'گریه ات میگیره' ولی اینجوری شده...'هری با انگشتاش اشکاتو پاک میکنه ولی مال خودش روی بالشتش میریزن و اون تویی که پاکشون میکنی.صورتشو لمس میکنی و اون چشماشو میبنده و از این لذت میبره'هری...این روز اخره"تو با اون اشک ها و گریه لبخند میزنی و به لمس صورتش ادامه میدی و اون چشماشو فشار میده.دستتو میگیره،بو میکنه و میبوسه.تو فقط نگاهش میکنی..،یبه عشقت نگاه میکنی که قدر جدایی برای دوتاتون سخته...میخوای روز اخر خوب به نظر بیای.
هری کمکت میکنه وایسی..بعد از صبحانه میخوای بری حموم ولی نمی تونی وایسی..هریو صدا میکنی و با تمام حقارت ازش میخوای که کمکت کنه...تو ناراحتی ولی اون سعی میکنه کاری کنه که حس بدی نداشته باشی.وقتی رفتین زیر اب
هری:"یادته چقدر باهم حموم کردیم؟!"
تو که از پشت تو بغلشی ،میخندی.هری موهاتو میشوره و تو سرشو کفی میکنی و کف بازی میکنی و کف میزنی به دهنش که شبیه ریش بشه و بهش میخندی...اون نگاهت میکنه و لبخند میزنه.چشماش قرمزه و فکر کرده چون زیر دوش اب هستین نمی فهمی.
ا.ت:"دیگه گریه نکن"
هری:"گریه نمی کنم،کف رفته تو چشمم"
ا.ت:"تو روز اخرم بهم دروغ نگو"
هری سفت تو بغلش میگیرتت و گریه میکنه.تو هم اشک میریزی و با خنده بهش میگی:"دیدی دروغ میگفتی."
هری موهاتونو خشک کرد.تو یل پیراهن سفید ساده پوشیدی و خط چشم کشیدی ولی رژ لبتو دادی هری بزنه.هری با تمام دقت برات میزنه و اخرش میبوستت...یه حلقه گل سفید دور موهای حالت دارت میزاری.
کلی عکس میگیرید و اهنگ نیخونید و حرف میزنید و از خاطراتتون میگید
تو حال بد شد و میرید رو تخت درلز میکشید.سرتو میزاری رو سینه ی هری و هری بازو هاشو دورت حلقه میکنه تو بغلش میکشه.هری پیشونیتو میبوسه و تو اسم هری رو زمزمه میکنی.هری رو بو میکنی و با فکر هری به خواب میری.خوابی که بیدار شدنی به همراه نداره.خوابی عمیق و ناتمام.
دیده هری:
عصر بود بلند شدم.تکون خوردم ولی ا.ت تکون نخورد.بهش دست زدم ولی...اون سرد بود .کبود شده بود و لباش سیاه...نه...ا.ت ا.ت منو تنها نمیزاره...ا.ت پاشو عزیزم...ا.ت عشم بلند شو.ا.ت نفسم بلند شو...دلیل زندگیم..ا.ت...نه نه نه نه...چرا تنهام گزاشتی...چرا رفتی...بدن سردشو تو بغلم گرفتم ولی خیلی شل بود.لباشو بوسیدم ولی اون...فقط سرد بود.
فرداش
"صدای خنده هاش" لبخند زدم و چشمامو باز کردم ولی...هیچی.یه بالشت سفید.همین دیروز بود که با صدای خنده هاش بیدار شدم.دیروز با ا.ت لباس ست کردیم ولی الان...فقط با لباس مشکی منتظرم به مراسم خاکسپاریش برم.با دستای خودم عشقمو به خاک بسپرم.خدا چرا؟؛چرا اونو ازم گرفتی...اون فرشته ی من بود مگه تو خودت فرشته نداشتی..باید ماله منو میگرفتی؟!من که دوسش داشتم...اذیتش نمیکردم...اتاق بوشو میده ولی خود بوی اصلی نیست...اتاق خفه ست...انگار نمیتونم نفس بکشم.دلیل زنده بودنم نیست...رفت و من تنها موندم اینجا...یادم میاد بعد از دیدن کارتون آپ کلی گریه کرد و بعد گفت اول خودش باید بره...من کلی دعواش کردم و بهش گفتم دیگه حق حرف زدن در مورد مردن رو نداره ولی اون به حرف گوش نکرد و عملیش کرد...اون اولین نفر رفت...باورم نمیشه که همین دیروز تو دستام گرفته بودمش ولی الان تو خاک سرد خوابیده...اون از تنهایی میترسه ولی هیچ وقت نمیگفت من میترسم میگفت"از تنهایی خوشم نمیاد"...با یاد این حرفش خندم گرفت و یه اشک از چشمم افتاد ...اگه اون اینجا بود اشکامو پاک میکرد ولی اون اینجا نیست و بر نمیگرده...
پایان

ImaginesOnde histórias criam vida. Descubra agora