قسمت سوم

414 70 38
                                    

سم کاملا روی در افتاده بود و من روی اون!

خوشبختانه شیشه پایین بود و سم از خطر رفتن شیشه به سر و صورتش در امان بود.

از وضعیت برایان خبری نداشتم اما با شنیدن " گاییدمت پسر " از زبون اون فهمیدم که حالش خوبه.

پام زیر صندلی گیر کرده بود و گردنم تقریبا زیر فرمون بود!

" سم؟ حالت خوبه؟ "
همونطور ک سعی میکردم خودمو از اون وضعیت خلاص کنم اینو گفتم

سم تکونی خورد و گفت: نمیدونم

درد زیادی تو مچ پام بود و این سختش میکرد

برایان دری که سمت آسمون بود رو باز کرد و بیرون پرید
نمیدونم چطوری اما در سمت منو باز کرد و با دیدن ما تو اون وضعیت همونطور که شونه هاشو ماساژ میداد گفت: اوه اینجا رو باش

" زودباش برایان یه کاری کن پام داره میشکنه "
من اینو با زحمت گفتم و سم نالید.

مچ پامو گرفت و از زیر صندلی آزاد کرد و این خیلی دردناک بود!

دستمو به فرمون گرفتم و خودمو به راست متمایل کردم و تونستم بیام بیرون.
دست سم رو گرفتم و گفتم: زودباش سم باید تکون بخوری

اون دستمو محکم گرفت و من کمکش کردم بلند بشه اما چون تعادل نداشت دوباره زمین خورد و بعد خودش بلند شد

از در بیرون رفتم و پایین پریدم
برایان هنوز داشت شونه هاشو ماساژ میداد
به اطرافم نگاه کردم و دور و برمون به جز  یه جاده آسفالت طولانی فقط جنگل بود

سم از در ماشین پایین پرید و کنار ما وایساد
پیشونیش زخمی شده بود البته یه زخم خیلی سطحی

" چجوری درخت به اون گندگی رو ندیدی؟ کور بودی مگه؟ "
برایان اینو فریاد زد

" خفه شو ! اونی که باید سرزنش بشه تو احمقی نه من! "
" به من چه ربطی داره؟ تو پشت فرمون بودی "
" تو حواسمو پرت کردی "

اگه یکم دیگه ادامه میدادن دعواشون میشد!
واسه همین داد زدم : هر دوتون خفه شید!

هر دو دهن هاشونو بستن و با اخم به اطرافشون نگاه کردم.

هر سه عصبی بودیم و نمی دونستیم چکار کنیم.

برایان گفت: باید لب خیابون واستیم و با یکی از ماشینای گذری برگردیم

سم پوزخند زد و گفت: احمقی دیگه! از وقتی تو جاده بودیم ماشینی دیدی؟ باید از تو جنگل بریم. اینطوری سریعتر می رسیم

" جنگل؟؟!! "
منو برایان با هم فریاد زدیم!

" عقلتو از دست دادی؟ لابد قصه هایی که درمورد این جنگل گفته شده رو نشنیدی وگرنه هیچوقت همچین پیشنهادی نمی دادی "

سم دستشو بالا برد و به برایان گفت: تمامشونو شنیدم. تمام اون چرت و پرت ها رو. بچه این اگه باور کرده باشین

آستین لباسشو گرفتم و اونو سمت خودم کشیدم و با ترس گفتم: نه سم حقیقت دارن. باور کن همشون حقیقت دارن. پدربزرگ یکی از دوستهام قربانی همین جنگل شد.

بی توجه به حرف ما عرض خیابون رو طی کرد و گفت: من به یه مشت چرت و پرت اهمیت نمیدم. اگه خواستین دنبالم بیاین اگر نه تا صب همینجا بمونید بلکه یکی پیدا شد .

ایستاد و منتظر عکس العمل ما شد
به برایان نگاه کردم و ابروهامو با نگرانی بالا انداختم و دنبال سم از خیابون رد شدم و کنارش ایستادم و به برایان نگاه کردم

بند دوربینشو دور گردنش انداخت و سمت ما اومد

کنار هم ایستادیم و به جنگل سیاه رو به رومون که طبق حرف مردم تا حالا بیشتر از پنجاه تا قربانی گرفته نگاه کردیم و بعد خیلی آروم سمتش قدم برداشتیم

AliensWhere stories live. Discover now