قسمت پنجم

349 65 38
                                    

من با تردید اسمشو صدا زدم و بعد با دیدن جسم سیاهی که از بالا سمت سم فرود میومد جیغ زدم: سم مواظب باش!!!!!

سم یه قدم جلو پرید و یه پاشو بالا گرفت و دستاشو جلوی صورتش گرفت و جمع شد و بعد شاخه بزرگی به سرعت نور درست پشت سرش روی زمین افتاد!!

ضربان قلبم شدت گرفته بود و نمیتونستم درست نفس بکشم

سم به پشت سرش و اون شاخه بزرگ نگاه کرد و بعد شروع کرد به خندیدن: هه هه هه هه هه هه میدونم دارین به چی فکر میکنین

برایان گفت: گاییدمت پسر! قلبم ترکید

سم گفت: یا گل بگیر در اون دهنو یا خودم اینکارو میکنم !

" سم! بیا برگردیم "
من عاجزانه درخواست کردم

" برگردیم؟ آها پس ترسیدین؟ خیله خب شما برگردین من میمونم میخوام ببینم این جنگل چطوری قربانی میگیره "

برایان مشتشو پشت سرش برد و با عصبانیت گفت: شیطونه میگه..

سم نور چراغ قوه گوشیشو جلوی پاش انداخت و بی توجه به برایان و درخواست من به راهش ادامه داد

" این پسره کله خره! داره دستی دستی خودشو به کشتن میده "

مچ دستشو گرفتم و گفتم: بیا برایان . حالا دیگه تقریبا وسط جنگلیم. چیزی تا رسیدن نمونده

اون دستشو از دستم بیرون کشید و جلوی من راه افتاد

جنگل تاریک بود و هوا یه نمور سرد بود

درختای کاج از هر طرف محاصرمون کرده بودن و هیچ نظری نداشتم که مسیری که میریم درسته یا نه

من فقط دنبال اون دو کله شق میرفتم و میتونم بگم ترس تمام ذهنمو احاطه کرده بود و واسه خودش تو وجودم پادشاهی میکرد

جلو رفتم تا به سم نزدیک باشم چون اینطوری کمتر احساس ترس میکردم

دستمو دور بازوش حلقه کردم و سم گفت: انقدر ترسیدی که دستات یخ زدن

اهمی کردم و گفتم: نمیتونی حداقل چیزی نگی و به روی خودت نیاری؟

خندید و گفت: نه چون من آدم رکیم

برایان گفت: من یه نور میبینم

بهش نگاه کردم و وقتی نگاه خیره اش رو به سمت چپ دیدم سرم رو چرخوندم تا ببینم کجا رو میگه

" شما هم می بینیدش مگه نه؟ "

من اون نور رو می دیدم و فکر میکنم سم هم همینطور اما سرشو تکون داد و گفت: من چیزی نمی بینم

برایان چند قدم جلو رفت و گفت: مگه کوری؟ من دارم می بینمش! احتمالا اونجا شهرکی چیزیه

" توهم زدی برایان! دنبال من بیاید من راهو بلدم "

تعجب میکردم چرا سم اون نور رو ندید میگیره . حق با برایان بود شاید اونجا شهرکی چیزی بود و ما می تونستیم بهش پناه ببریم

برایان گفت: بلد بودن راهتو گاییدم پسر! من راه خودمو میرم

و سمت اون نور دوید

سم فریاد زد: برایان!! صبر کن احمق نشو

و وقتی دید بهش توجه نمیکنه دستاشو با عصبانیت رو صورتش گذاشت و فریاد زد: چرا هرکی به پست من میخوره زبون آدمیزاد حالیش نیست!!

و بعد اسمشو بلند صدا زد: برایییییان!!!

اما جوابی نشنید پس شروع کرد به دنبال اون دویدن تو مسیری که رفته بود

من نمیتونستم خودمو تک و تنها وسط اون جنگل تصور کنم پس تمام افکارمو نادیده گرفتم و دنبال سم دویدم هرچند فکر میکردم راهی که توش میریم پر از خطره!

______
سلاااااام

بچه ها داستان خوبه؟

راستش خیلی وقتا دلسرد میشم که ادامه ش ندم :-S

AliensWhere stories live. Discover now