chapter 0: مقدمه|2439(+)

938 74 12
                                    

خلاصه ی حرف های نویسنده :

این داستان به خیلی از مسائل اجتماعی، سیاسی، محیطی و اقتصادی جامعه ی حاضرمون اشاره میکنه.

این داستان شامل صحنه های روشن از خشونت ، سکس و صحنه هایی که باعث میشن شما ضعف کنین ، احساساتتون فوران کنه و باعث گریه تون بشه.

تمام چیزی که باید بگم اینه که منتظرهر چیز غیر منتظره ای باشید.

هدف یک نویسنده تهیه کردن داستان برای خواننده هاشه . برداشت خواننده به خودش بستگی داره.

هدف من اینه که ذهن کاراکتر ها رو براتون باز کنم طوری که بتونید چیزی که دارن احساس میکنن رو حس کنید ولی داستان رو از زاویه ی دید سوم شخص تعریف میکنم . من راوی ام ، بعضی وقتا جلوتر میرم و افکار اون کاراکتر رو میگم ولی خود کاراکتر نیستم.

توی داستان کاراکتر ها کارهایی میکنن که شاید خیلی از شما دوسشون نداشته باشید ولی کارهای اونها کسی که هستن رو میسازه .

کاراکتر های این داستان ربطی به اعضای واندیرکشن نداره و فقط از ظاهرشون الهام گرفته شده و به شخصیت هاشون مربوط نمیشه.

این یک au هست کاراکتر ها بر اساس تخیلات منه. لذت ببرید

au :
یک نوع از فن فیکشنه که یه سری از واقعیت ها در اون تغییر میکنه


+x+x+x+x+x+x+x+x+x+x+x

مقدمه : سال 2439 میلادی

اِوِلین به آرامی یکی از در های  دوقلوی سنگین و فلزی اتاقش رو هل داد تا باز بشه. بخشی از اون به این فکر میکرد که زین این در ها رو مخصوصا برای اون گذاشته که در رفتن و گشتن اطراف قصر در شب رو براش سخت تر کنه ، بدون همراه.

آهی از آسودگی کشید و با دقت درو بست ، قلب انسانیش آروم شد : با این باور که اون جاش امنه.

ولی وقتی اون دقیقا همون صدایی که کابوس هاش رو شکار میکرد شنید--صدای مردی که همه چیزش رو گرفته بود --اون جیغ کوچکی کشید.

قلبش تند توی سینه ش میکوبید ، دستاش از ترس میلرزید.

"کجا بودی؟" زین پرسید ، صداش عادی بود ولی با لحن سردی از تهدید همراه بود.

به آرامی چرخید سمتش ، وحشت زده از اتفاقی که قرار بود بیفته ، و نامطمئن از اینکه چطور جوابی رو براش تهیه کنه که قابل قبول و قانع کننده باشه.

وقتی بدنش کاملا به سمت اتاق بود ، و تمام شجاعتش رو جمع کرد تا نگاهش کنه و با نگاه خیره ی اون ملاقات کنه.

اون متوجه شد که صحنه ی رو به روش چقدر شبیه یک صحنه از یک داستان ترسناکه .

زین آخر اتاق ایستاده بود و پنجره های بلند قد تکیه داده بود. نور طبیعی ماه جثه ش رو نورانی کرده بود ، و یک سایه ی بلند روی زمین براق و مشکی پارکت شده تشکیل داده بود. هنوز برق ها رو روشن نکرده بود ، پس روی صورت زین سایه افتاده بود ولی حتی توی اون نور کم ، میتونست بفهمه که اون اخم کرده.

"من-من..." صداش به یک زمزمه ی شکسته تبدیل شده بود

" به خودت زحمت نده دروغ بگی ، حقیقتو بگو، اولین "

اولین پشتش رو به در فشار داد ،در تلاش برای اینکه راه فراری پیدا کنه. ولی بخش منطقی مغزش علیه ش تصمیم گرفت.اون نه تنها نمیتونست از یک خون آشام تندتر بدوه ، بلکه کل بدنش داشت میلرزید ،و اون حتی دیگه این قدرتو نداشت که در سنگین آهنی رو باز کنه.

مکث طولانی ای بود ، و وقتی زین پی برد که اولین جوابی رو که خود زین میدونه رو بهش نمیده ، خودش رو سریعا به اون سمت اتاق رسوند تا جلوی اون قرار بگیره.

به آرامی ، انگشت اشارش گونه ی سرخ شده ی اون(اولین) رو لمس کرد. "تو سردته"

" من رفته بودم توی باغ ها قدم بزنم : تا ذهنمو پاک کنم"

اون خندید . صداش صاف بود و میتونست دلپذیر باشه از لب های هر کسی به غیر از اون.

"دروغه" زین غرید.

ناگهان ، یکی از دستاش با خشم فک اولین رو گرفت. از روی غریزه ، اون ناخودآگاه شروع کرد به تلاش کردن. تمایل طاقت فرسا به فرار ، لحظه به لحظه قوی تر و قوی تر میشد.

"من میدونم کجا رفته بودی ، و میدونم با کی بودی !" با صدای تاریکی در گوشش با خشونت گفت "چطور جرات میکنی منو احمق فرض کنی؟"

اون هیچ تلاشی نکرد که خشمی که درونش میجوشید رو کنترل کنه همینطور که بدنش رو به بدن اون فشار میداد.

اولین میتونست تاریکی رو حس کنه ، که به تمام بدن زین مسلط میشه، کنترل ذهنش رو به دست میگیره.

"همراه بودن با زین مثل همراه بودن با یک شیر گرسنه است. باید مراقب هر حرکتت باشی ؛ چون اون این قدرت رو داره که هر چیزی که تو تا به حال دوست داشتی با یک بشکن نابود کنه" صدای هری عزیزش توی گوشش انعکاس کرد در حالی که اولین با میلش به جنگیدن میجنگید.

اون میدوسنت آتش بازی با آتش زین فقط یه آتش بزرگتر میسازه.

معمولا ، اولین اهمیت نمیداد ولی توی اون لحظه ی مشخص از زمان، اون میدونست که چیزای زیادی برای از دست دادن داره.

اگه حرفای زین درست بود ،و اون دقیقا میدونست که اولین با کی بوده ،پس باید این هم میدونست که اونا طرح چه نقشه ای رو میکشیدن.

زندگی های زیادی لب پرتگاه بودن ، اولین این رو میدونست.و بخاطر آدمهایی که اون دوستشون داشت ،دختر جوان انسان در مقابل تمایل به جنگیدن مقاومت کرد، و به زین اجازه داد که سرش رو به گودی گردنش فشار بده ، عطرش رو استشمام میکرد ، نفس نفس میزد.

"چند بار باید بهت بگم که تو اجازه نداری اونو لمس کنی ، بهش فکرکنی ؟ تو مال منی اولین ، قبولش کن .تو مال منی ، و فقط مال من"

اون خشکش زد

~~~~~~~

این مال 2/3 سال بعد از شروع داستانه (قسمت آینده ). از این به بعد بیشتر قسمت ها اینطور خواهد بود و خیلی تاریک میشه ،پس به افراد زیر 13 سال توصیه نمیکنم که بخونن چونکه یکم پر حرارت و خیلی خیلی تاریک و خطرناک میشه

+×+×+×+×+×+×+×+×+×+×+

سلام گایز ✌😃
این داستان خیلی معروفه و خیلی هم قشنگه
من خودم واقعا قلم نویسنده رو دوست دارم
دنبال ترجمه ی این داستان گشتم ولی نبود برای همین تصمیم گرفتم خودم ترجمش کنم ، اگه کس دیگه ای رو میشناسید که قبل از من ترجمه کرده لطفا بهم بگید 🙌
مرسی 💕🍃

Dark And Dangerous Love (18+) [Persian Translation]Where stories live. Discover now