دفتری را باز کردم تا داستان مردی را بنویسم که خودش را خورد.
پرنده ها لابلای بوق ماشینها جیغ میکشیدند و درختها به خودشان کِرِمِ دود مالیده و لم داده بودند به پیادهروها تا به انسان کمک کنند ترساش از نبودنِ در طبیعت کمتر شود. وسط خیابان مردی ایستاده بود و تکان نمیخورد. آن مرد از هیچکجا نیامده بود، یعنی در واقع از هیچ آمده بود و هرچقدر هم مسخره به نظر برسد، اما هردوی این عبارتها یک معنی میدهند. مثل زمانی که میگوئیم تو به فلانجایم هستی یا وقتی میگوئیم تو به فلانجایم هم نیستی. آن مرد هم مثل این جهان از هیچ به وجود آمده بود. چون زمان برای آن مرد از لحظهای آغاز شد که این داستان شروع به نوشته شدن کرد. به همین دلیل، قبل از آنکه آن مرد در خیابان ایستاده باشد اصلن در جهان داستانی او زمانی وجود نداشته که او بخواهد قبل از آن جای دیگری باشد یا به علت خاصی وسط خیابان ایستاده باشد. خودروها از اطراف مرد با صدای بوق و ترمز عبور میکردند و رانندهها نگران بودند مبادا روی پوستِ متالیکِ دوستدخترهای آهنیشان خطی بیافتد.
نمیدانم چرا هر وقت رواننویسم را به دست میگیرم احساس گرسنگی میکنم. بلند شدم و سراغ یخچال رفتم و همانطور که به داخلش نگاه میکردم ماشینها بوق میزدند و مرد همچنان خشکش زده بود تا من هم فکری برای ناهارم بکنم. یخچالم تا فیهاخالدوناش پیداست و آنقدر خالیست که آدم را به یادِ سخنرانیهای انتخاباتی میاندازد که قرار است با رای پر شوند. حالا من بیست و نه سال دارم و یک سال دیگر با بیماریِ مواجهی ناگهانی با میانسالی روبرو میشوم و ترس از نزدیک شدن به پیری و مرگ گریبانام را خواهد گرفت. اما احتمالن در این بیست و نه سالگی کسی را می شناسم که بشود در این روز تعطیل از او روغن گرفت و یا شاید آن چیزی را که در یخچالم کم است.
برخلاف سایر خودروها، یک رانندهی کامیون عصبانی چند متری جلوتر کنار زد، از کامیون پیاده شد و سراغ مرد رفت. بدنش در اطراف کمر گرد شده بود و بوی کنسرو عدس میداد. گوشهی سبیلاش تاب داشت و پلک چشم چپاش از شدت عصبانیت میزد. چرا عصبانی بود؟ شاید چون زنش او را چندشآور میدانست و صبح حاضر نشده بود قبل از خوردن صبحانه و چای، لبهای کلفت مرد را که زیر سبیل پنهان شده بود ببوسد. شاید هم عصبانیت او دلیل دیگری داشت. شاید دولت گازوئیل را گران کرده بود. شاید هم دلیلی نداشت. بالاخره روزهایی هست که آدمی بیدار میشود و میبیند پریود مغزی شده و دلش میخواهد همهی دنیا را جر بدهد. رانندهی کامیون دست به کمر گرفت و بر سر مرد فریاد کشید. مرد تکان نمیخورد، واکنشی نشان نمیداد. چشمهایش باز بود. پلک نمیزد. رانندهی عصبانی که فریادهایش کارساز نبود یقهی مرد را محکم گرفت و سعی کرد او را به زمین بزند. ولی مرد مثل سنگی ایستاده بود. مستأصل که شد به فحش پناه آورد. فحش دادن همان کارکرد مقعد آدمی را داشت. وقتی غذایی میخوریم تفالهاش را از طریق مقعد دفع میکنیم. فحش هم مدفوع زبان و احساس بود. برای همین مرد دست در جیبِ پشتِ شلوارش کرد و لغتنامهی قطورِ فحشهای کوچه بازاریاش را درآورد و شروع کرد از الف تا ه را خواندن. بعد سوار کامیوناش شد و رفت.
