قسمت سيزدهم

458 57 3
                                    

و از اونجايي كه امروز حالم خيلي بده فقط تايپ كردم.

---------

كستيل بعد از اينكه به دين نگاه كرد نفس عميقي كشيد و سرشو تكون داد
كس- خب، يه چيز برگر، چيز ديگه اي نميخواي؟
دين-كس؟
كس- نوشيدني؟
چشماي كس پر از عصبانيت بود. همش با خودش فك ميكرد، دين چي ميخواد؟ اينجا چيكار ميكنه؟
دين- اب
كس- خوبه
كستيل برگشت و سفارش رو به رييسش داد و طرف ميز دين نرفت. فقط دين بود و اين كس رو ميترسوند. "دين تنها ، سم كجاس؟ يعني بهش گفته؟"
يكي دوبار مچ دين رو وقتي بهش خيره شده بود گرفت ولي سر خودشو با ميزهاي ديگه گرم ميكرد و وقتي غذاي دين اماده شد روي ميز گذاشت و پرسيد
-چيز ديگه اي نميخواي؟
دين- چرا، ميخوام باهات حرف بزنم
كس- سرم شلوغه
كس اينو گفت و چرخيد تا بره. دين دست كستيل رو گرفت و مجبورش كرد وايسه.
دين با زمزمه گفت- جدي ميگم، بايد حرف بزنيم
كس- يه جاي خلوت كه كسي نباشه، نه؟
دستشو از دست دين بيرون كشيد و به راهش ادامه داد

ساعت ٧ عصر بود كستيل داشت رستوران رو تميز ميكرد و دين بيرون ايستاده بود. وقتي كار كس بالاخره تموم شد و از رستوران بيرون اومد ديانا رو ديد كه با لبخند به ماشينش تكيه داده و با لبخند براش دست تكون ميده.
ديانا- هي، اماده اي؟
كستيل لبخند زد- اره
سرشو برگردوند و دين رو ديد كه با چشماي غمگين بهش خيره شده . كستيل سوار ماشين شد و همچنان به دين نگاه ميكرد تا اينكه دين سرشو تكون داد و از طرف مخالف شروع به راه رفتن كرد.

دين همينطور كه راه ميرفت با خودش ميگفت" باورم نميشه كه اينكارو كرد..."
قيافه دختره رو اول نديده بود ولي وقتي كه صداي كستيل رو زد قيافش رو ديد. خيلي شبيه خودش بود. همينطور بي هدف قدم ميزد تا اينكه دستي متوقفش كرد
تيلور- چيكار داري ميكني؟
دين- دارم تنهاش ميذارم، همونطور كه ميخواست
تيلور- دين، كار عاقلانه اي نيست
دين فرياد زد- چرا نيست؟ معلومه كه انقد اذيتش كردم كه نميخواد حتي باهام حرف بزنه.
تيلور هم مث دين فرياد زد- چرا ميخواد
بعد صداشو پايينتر اورد- دين، داره انكار ميكنه، تو رو ميخواد، به همون اندازه كه تو اونو ميخواي...
دين چشماشو چرخوند- شك دارم بخواد
تيلور- دين، خواهش ميكنم. فقط بهش نشون بده كه دوستش داري. به سم بگو ، به تموم اين دنياي لعنتي بگو
بعد لبخند زد- همه چيزي كه كس ميخواد اينه كه تو قبول كني
بعد ناپديد شد. دين يكم ديگه ايستاد، اهي كشيد و بعد به طرف هتل حركت كرد.

سم توي هتل مونده بود تا دين بره و چيزي بخوره، دين هم اتفاقي وارد يه رستوران شد و يكدفعه چشمش به كستيل افتاد. ميدونست كه بايد برگردونتش و بهش بگه عاشقشه.
دين وارد اتاق شد و سم پشت لپتاپ بود
سم- ناهار چطور بود؟
دين- كس رو پيدا كردم
سم- پيداش كردي؟
سم لپتاپشو بست و به دين نزديك شد
دين با صداي تحليل رفته گفت
-اره، الان سر قراره
سم- قرار؟ هاه... نميتونم كس رو سر قرار تصور كنم
سم متوجه شد برادر بزرگش يه بطري ويسكي برداشته و داره سرميكشه
سم- حالت خوبه؟ چه اتفاقي افتاد؟
دين- عاليم
سم- پس چرا داري الكل ميخوري؟
دين- من خوبم
صداي دين داشت اوج ميگرفت
-فقط تنهام بذار
اينو گفت و به طرف حمام كوچيك اتاقشون رفت و درو بست و قفل كرد. نگاهي به تصويرش توي اينه انداخت. به كستيل نياز داشت، نياز داشت ببوستش. چشماشو بست و قبل باز كردنشون اهي كشيد. در دستشويي رو باز كرد و بيرون اومد و رو به سم گفت
-ميرم بخوابم

The New human(Persian translation)Where stories live. Discover now