كستيل روي تخت اتاقش به پشت دراز كشيده بود و با بيحوصلگي به سقف خيره شده بود. بالاخره چشماش بسته شد. بعد از مدتي با شنيدن باز شدن در از خواب بيدار شد. سم و دين برگشته بودن و كستيل صداي دين رو شنيد كه به اتاقش نزديك ميشه و خيلي مضطرب شد. دين مستقيم به طرف كس اومد و اونو بوسيد. بعد از يه مدت كوتاه كس از دين فاصله گرفت و به پشت دين نگاه كرد و سم رو ديد كه با لبخند اونجا ايستاده.
سم- دين بهم گفت ولي ميشه از اينكاراي احساسي جلوي من نكنيد؟
كستيل سرخ شد و دين با خنده از كس فاصله گرفت ولي هنوز بهش چسبيده بود. به طرف كس برگشت و پرسيد- هي ، تو كسي رو يادت مياد كه تو دوره اخرالزمان به ما نزديك بوده باشه؟
كستيل كمي فكرد كرد: ما با اون پيامبر چاك رابطه داشتيم، ولي اون احتمال خيلي زياد مرده
دين- چاك؟
دين به سمت سم برگشت: به نطرت بايد بريم خونش؟
سم- اره ميتونيم بريم ولي چطوره شبو اينجا بمونيم؟
خميازه كشيد و ادامه داد: من خستم .كس هم به نظر خسته مياد
يكم مكث كرد: ميخوايد شب اينجا پيش هم بمونيد؟
دين لبخند زد و گفت: اره😀
كستيل سرخ شده بود و به زمين نگاه كرد و بعد سرش رو بالا اورد.
سم- خب پس من ميرم بيرون. شايد يه دختر رو با خودم اوردم. از الان احساس تنهايي ميكنم.
دين خنديد و كستيل با بارونيش ور ميرفت.
سم دستشو تكون داد و از در بين دو اتاق خارج شد و اونو قفل كرد. اونا صداي قفل كردن در رو شنيدن و سم رو ديدن كه از پشت پنجره رد شد و رفت. دين به سمت كستيل برگشت و اونو بوسيد.
دين- الان خوشحاليم؟
كستيل خنديد و جواب داد: البته. سم چجوري برخورد كرد؟
دين- همه چيزو خودش ميدونست
دين اينو گفت و باز كستيل رو بوسيد. اينبار بوسه هاشون شديد شد دين مشغول دراوردن باروني كستيل شد. گردن كستيل رو ميبوسيد و پايين ميرفت. دوباره به سمت لباي كستيل اومد و بين بوسه هاش اروم گفت: دوستت دارم
كستيل هم با نفس بند اومده جواب داد: منم دوستت دارم
دين لبخند زد و لباي كستيل رو بوسيد بعد كستيل رو روي تخت هل داد. كستيل روي تخت افتاد و دين روي اون افتاد. لباس كستيل رو دراورد و بدنش رو بوسيد. شلوار كستيل رو هم در اورد و همونطور كه بدنش رو ميبوسيد به سمت لباي كستيل رفت. لباشون روي هم قفل شده بود و زبوناشون به هم پيچيده بود. دين زبونش رو روي بدن كس ميكشيد. بزاق داغ دهنش باعث ميشد كستيل از روي لذت ناله كنه.
--------
دوتايي لخت روي تخت دراز كشيده بودن و چند دقيقه پيش سكس داشتن. روي تخت دراز كشيده بودن و واجع به هر چي به ذهنشون ميرسيد حرف ميزدن و ميخنديدن. كستيل صورت دين رو نوازش ميكرد و دين هم دستشو روي صورت كس ميكشيد. درست همونطوري كه كستيل قبلا كرده بود و اونو بعد از اينكه حسابي كتك زده بود شفا داده بود(اونجا كه تحت نفوذ نايومي بود)
كستيل اروم رمزمه كرد: تو زيبايي
دين : تو هم چشمتي فوق العاده اي داري
كستيل سرخ شد و دين شستش رو روي گونه هاي صورتي شده ي كستيل كشيد. خم شد و بوسيدش
دين- عاشقتم
كس- منم همينطور
تمام شب بيدار بودن و وقتي افتاب بالا اومد از تخت بيرون اومدن. صدايي صربه از در بين اتاق به گوش رسيد. دين همونطور كه زيپ شلوارش رو بالا ميكشيد و كستيل رو به طرف ديتشويي اتاق هول داد تا لباس بپوشه. بعد در رو باز كرد و سم رو ديد.
سم- شما دوتا ديشب اصلا خوابيديد؟
سم نگاهي به داخل اتاق انداخت و متوجه شد كس نيس.
سم- اهممم... دوست پسرش كجاس؟
دين با لبخند جواب داد: تو دستشوييه.
سم همونطور كه وارد اتاق ميشد دوباره پرسيد: ديشب خوابيديد؟
دين با نيش باز گفت: منظورت از خواب چيه؟
سم- پسر...! اين درست نيس. پس من بايد رانندگي كنم، هان؟
دين سرشو تكون داد: من و كس عقب ميخوابيم
سم با التماس گفت: تا وقتي تو ماشينيد كاري نكنيد لطفا
دين باز هم با لبخند جواب داد: هيچ قولي بهت نميدم
كستيل از دستشويي بيرون اومد و كامل لباس پوشيده بود. سم نگاهي به اون دوتا انداخت و گفت: خب اماده ايد بزنيم به جاده؟
دين- بزن بريم.
از متل خارج شدن. سم پشت فرمون نشست و كس و دين عقب نشستن. كستيل سرش رو روي شونه ي دين گذاشت و دين هم سرش رو روي سر كس گذاشت. چشماشونو بستن و خيلي رود خوابشون برد. سم از اينه به اون دوتا كه خواب بودن نگاه كرد. سم خوشحال بود و با نگاه كردن به صورت برادرش توي خواب هم ميتونست بفهمه كه دين هم خوشحاله. سم اينو ميدونست ولي لبخند روي صورت برادرش در خاليكه خواب بود اونو بي نهايت شاد ميكرد. سم هميشه ميدونست كس و دين يه چيز خاصي دارن. واي هيچوقت فك نميكرد همچين چيزي باشه. ولي براش مهم نبود تا وقتي برادرش خوشحال بود اونم خوشحال بود. بقيه رانندگي خيلي كسل كننده بود. سم رانندگي ميكرد و اون دوتا عقب خواب بودن. دين از خواب بيدار شد ولي اصلا خودش رو تكون نداد و ظاهرا وزن سر كس يا گرمايي كه از سرش ميومد اذيتش نميكرد. بيست دقيقه به شهر داشتن و دين نميخواست كس رو از خواب بيدار كنه. شروع به بازي كردن با موهاي مشكي كس كرد. سم از اينه نگاهي به دين كرد و چشماشو چرخوند. دين لبخندي زد و بيصدا گفت: خفه شو
جلوي خونه چاك پارك كردن. دين اروم كس رو تكون داد تا بيدار بشه. كستيل كش و قوسي اومد و گردن دين رو بوسيد. دين زمزمه كرد: رسيديم
كس لبخند زد و بالاخره چشماشو باز كرد. همشون از ماشين پياده شدن. دين نگاهي به خونه انداخت و رو به سم گفت: اصن هست؟
سم- سوال خوبي بود
دين نگاهي به كستيل انداخت و ديد كس دوباره داره خميازه ميكشه.
دين- اگه ميخواي ميتوني بري تو ماشين بخوابي. ما انجام ميديم اين كارو
كس- نه، نه خوبم
خميازه اي كشيد و دوباره گفت: ميدوني چيه فك كنم يهتر باشه تو ماشين باشم.
اينو گفت و به سمت ماشين رفت و در عقب رو باز كرد. دين لبخند زد.
هر دو وار خونه شدن. خونه خالي بود. تنها چيزي كه اونجا بود يه لپتاپ بود
دين با صداي بلند سم رو صدا كرد. سم كه به طبقه بالا رفته بود به سرعت پايين اوند و خودشو به دين رسوند. لپتاپ رو ديد كه روشيه حمله نوشته شده بود. سم ووي صندلي نشست تا جمله رو بخونه:
((اما يه چيزايي هيچوقت تموم نميشه، مگه نه؟
پايان))
سم به دين نگاه كرد و پرسيد: يعني چي؟
دين- نميدونم. چيز ديگه اي نيست؟
از سم فاصله گرفت و شروع به قدم زدن توي خونه ي خالي كرد تا شايد يه چيزي پيدا كنه. به طرف سم برگشت و ديد كه با لپتاپ مشغوله.
دين - چيكار داري ميكني؟
سم- دارم سعي ميكنم يه چيزي پيدا كنم ولي انگار همه چيز اين لپتاپ پاك شده. انگار يكي ميخواسته همينو پيدا كنيم.
دين- شايد چاك اينجا بود. صبر كن يه لحظه، گبريل فك ميكنه چاك خداست؟
سم- نميدونم. اگه اينجوري بود كس نبايد متوجه ميشد؟
دين- نميدونم شايد خدا ميتونه بالهاشو قايم كنه
سم- بال؟ بال؟ فك نميكنم خدا بال داشته باشه
دين شونه اي بالا انداخت و گفت: ميتونيم از كس بپرسيم.
سم- وايسا. بيا بيا يه چيزي پيدا كردم
دين به طرف لپتاپ رفت. سم روي ويدويي كه پيدا كرده بود كليك كرد. چاك روي صندلي نشسته بود و يه چيزايي تايپ ميكرد و بعد لبخند زد. يه جرعه از ويسكيس خورد و بعد يدفعه ناپديد شد و يه سري نور درخشان از خداش به جا گذاشت.
سم- الان چي شد؟
دين- هـ... هيچي نميتونم بگم
نگاهي به صفحه و بعد به سم انداخت
دين- چي شد؟
سم- نميدونم يهو ناپديد شد
دين- اره اونو ميتونم ببينم سم. بيا لپتاپو برداريم و بريم. بعدا ميتونيم به كس نشونش بديم ببينم چيزي ازش سر در مياره يا نه.
به سمت ماشين رفتن و چون كس روي صندلي عقب خوابيده بود دين جلو نشست. به سمت يه هتل رفتن و اتاق گرفتن. دين اروم كس رو تكون داد تا بيدار شه و كمكش كرد وارد اتاقشون بشن و روي تخت بخوابه.
سم- پسر... دوباره خوابيد
دين- چي ميتونم بگم. كل ديشبو بيدار بوديم. شيش دور رفتيم
سم- خفه شو
دين- تو حسودي
نشستن و دوباره لپتاپو روشن كردن
دين- خب حالا بايد چيكار كنيم؟ چاك محو شد و تبديل به نور شد
سم- نميدونم. اصن نميدونم بايد از كجا شروع كنيم. حدود دو ساله كه ازش بي خبريم.
دين_ ميتونيم بهش زنگ بزنيم؟
سم- زنگ بزنيم؟ به چاك؟ فك ميكني جواب ميده؟ مخصوصا اگه خدا باشه من بعيد ميدونم جواب بده
دين- ارزش امتحانو داره. تو نظر بهتري داري؟
سم ساكت شد. زين موبايلش رو بيرون اورد و شماره چاك رو گرفت. تماش برقرار شد
صدايي از ارنطرف خط گفت- دين؟
دين- كجايي رفيق؟ خيلي وقته ازت خبري نشنيدم
چاك- منم همينطور. يه جاي بهترم
دين- جدي ميگم كجايي؟
چاك- نميتونم كمكي كنم
و تماس قطع شد. دين با گيجي موبايل رو از صورتش جدا كرد و به سم نگاه كرد.
دين- گفت نميتونه بهمون كمكي كنه
سم- ولي تو كه چيزي راجع به كمك نگفتي؟
دين- شايد خودش ميدونست
هر دو در سكوت بهم خيره شدن...
YOU ARE READING
The New human(Persian translation)
Fanfictionكستيل، فرشته سقوط كرده، فرشته اي كه مسئول سقوط تمام فرشته ها از بهشته الان انسانه. يه انسان معمولي با احساساتي كه براش نااشنان. دين ، دوست صميميش سعي ميكنه تو اين راه كمكش كنه و انسان بودن رو براش اسون كنه. اگه سريال رو ديده باشيد داستان از قسمت اخ...