3-قهرمان قصه ها

18 4 2
                                    

م:
عذر میخوام،ولی دیگه باید برم..

س:
صبر کن!کجا میری؟!

مایلی بیرون از چادر کنار یه رود باریک که آب به سختی ازش عبور میکرد نشسته بود،هری کنارش نشست و آروم بهش گفت:
ببخشید،نمیخواستیم ناراحتت کنیم..

م:
نه چیزی نیست..من یه کمی زیادی حساسم..

دستمو توی آب رود زدم تا صورتمو بشورم ولی آبی توی دستم نیومد..

س:
اینجا قحطی اومده؟

م:
خیلی وقته..خیلیا دارن از گرسنگی میمیرن،غذا و آب به روی ما بسته شده و فقط توی اون جنگل میشه کمی چیزی گیر آورد،که اونم معمولا سَمیه!

امتداد انگشتش رو دنبال کردم
چشمم خورد به یه جنگل تاریک و سیاه که حتی نگاه کردن بهش هم ترس رو بهم القا میداد

ه:
نکنه میخوای بگی هر روز یه عده ای مجبورن برن اونجا و برای بقیه غذا بیارن؟!

م:
درسته،موجودات خطرناکی اونجان که تاحالا کسی ندیدتشون اما همه ازشون میترسن..
یکی از راه های رسیدن به شکارچی عبور از جنگله،ادامه ی راه رو هم هیچکس ندیده تا بیاد و برامون تعریف کنه..
اگرم دیده دیگه برنگشته..

س:
پس چطور کسایی که میرفتن دنبال شکارچی میفهمیدن که باید از کدوم طرف برن؟!

م:
اونا خودشون راهشون رو پیدا میکردن،فقط خودشون!..
خیلیا توی راه گم شدن و تا ابد همونجا موندن..

سرگرم بحث بودیم که ناگهان سر و صدا و هیاهوی مردم بلند شد
کمی جاخوردم و از سرجام بلند شدم..

س:
چه خبر شده!؟

م:
فکر کنم ایان برگشته!!

ه:
ایان کیه!؟

م:اون قهرمان ماست..
‌تنها کسیه که تونسته از دست شکارچی زنده بمونه،حتی الانم از جنگل دارک برامون غذا آورده!!

بعد از چند دقیقه خوشحالی های مردم تبدیل شده بود به پچ پچ های نگران کننده!

مایلی،من و هری هرسه از بین جمعیت به سمت ایان میرفتیم
تا اینکه..
تا اینکه پسری زخمی که حتی چیزی در دست نداشت رو رها شده روی زمین دیدیم..

مایلی سمتش رفت تا بهش دست بزنه اما با صدای ریچارد دستش رو عقب کشید

ر:
نه مایلی،بهش نزدیک نشو!!!

ریچارد کنار ایان نشست..اون بدنش میلرزید و صورتش پر از خون بود..
مایلی از ترس جلوی دهنش رو گرفته بود و گریه میکرد..

م:
ایان چه بلایی سرش اومده؟!

ر:
حتما بازم کار نوچه های اون شکارچیه..
فهمیده که مردم به غذا نیاز دارن،به ایان حمله کرده..

Revenge 2Where stories live. Discover now