چشمامو بستم ولی توی همون لحظه ایان دستمو گرفت و منو همراه خودش بیرون کشید..
هر دومون از وحشت زبونمون بند اومده بودا:
احمق!!چقدر بهت گفتم نرو!!!س:
مگه تو نگفتی اونجا فقط یه مشت فالیش کوتوله و ترسوئه!! پس اون نره خر چی بود؟!؟!ا:
اونا تا وقتی بی خطرن که به ترست تبدیل نشن!!
اگه از چیزی وحشت داری هیچوقت پاتو توی اون جنگل نفرین شده نزار چون موجودات اونجا تیکه پارت میکنن!!س:
چرا اینو زودتر نگفتی؟!؟ا:
من باید از کجا میدونستم وارث اینقدر ترسوئه!! که از همچین چیزی وحشت داره!صدامو بردم بالاتر و با عصبانیت گفتم:
بسسسه!! دیگه نمیخوام بشنوم!!!ا:
من..من منظور بدی نداشتم..س:
اتفاقا داشتی!!اخمامو در هم کشیدم و به سمت چادر رفتم، تا صبح چیزی نمونده بود ولی من حتی 10 دقیقه هم نخوابیدم!
ولی کمی زیاده روی کرده بودم..
اون جونمو نجات داد،نباید اونطوری سرش داد میکشیدم..موهامو مرتب کردم و یه صبحونه مختصر خوردم..
میخواستم از ایان عذرخواهی کنم،رفتار دیشبم اصلا درست نبود..!پرده ی چادر رو کنار زدم ولی با کمال تعجب ایان رو دیدم که میخواست داخل بشه،با دیدن هم جا خوردیم!
س،ا :میخواستم بگم
ا:
بگوس:
نه،اول تو بگو..ا:
اممم،خب میخواستم یه عذرخواهی کنم،دیشب خیلی بد حرف زدم،متاسفم..س:
اتفاقا من میخواستم ازت عذرخواهی کنم،میدونی رفتار من خیلی بد بود!ا:
نه من بودم که اول شروع کردمس:
خب..ه:
بابا برید کنار میخوام رد شم!!ا:
ببخشید..!!ه:
راستی من دارم با مایلی میرم سمت اون چشمه،از اینجا خیلی دوره ولی حداقل کمی آب داره تا از تشنگی نمیریم..س:
من همرات میام!ا:
منم میام!!ه:
تو که هنوز حالت خیلی خوب نیستا:
نه مشکلی ندارم!همراه با ایان،مایلی و هری سمت چشمه رفتیم،توی راه هر کسی سعی میکرد دیگری رو سرگرم کنه تا حداقل طولانی بودن راه برامون کسل کننده نباشه..
هری و مایلی جلوتر از ما حرکت میکردن و من و ایان پشت سرشون..س:
میتونم یه سوال ازت بپرسما:
بپرسس:
توی این شهر هیچ انباری واسه ی غذا وجود نداره..؟