چشمامو باز کردم،یه دختر صدام میزد،لحنشو نمیشناختم..
اون یه غریبه بود-خانم؟!حالت خوبه؟!
روی تخت نشستم،دنبال هری میگشتم
-دنبال چیزی میگردین؟س:
برادرم..اون کجاست؟!!-اسمشون هریه،مگه نه؟
س:
اره،درسته..ولی..
تو اونو از کجا میشناسی؟!هری:
کسی منو صدا زد؟!هری یه سبد پر از شاهتوت و سیب دستش بود،دور دهنش بدجور کثیف شده بود،معلوم نیست چقدر خورده که به این روز افتاده!!
ه:
بالاخره که پرنسس بیدار شدن!چه خبرا!؟خوش میگذره دو روزه خوابیدین؟!س
:مگه خودت چند وقته بیداری؟!-پرنس فقط3 ساعته که بیدار شدن!
زدم زیر خنده و گفتم:
تیکه ی خوبی بود!!پرنس!!!-جدی گفتم خانم،مگه میشه با وارثان شوخی کرد!؟
س:
سرکارم دیگه!مگه نه؟!اون دختر لبخندی زد،از کنار تختم بلند شد و گفت:
ببخشید،ولی کارای زیادی هست که باید انجام بدم،از حضورتون مرخص میشم!هری که کیف کرده بود،بهش لبخند جذابی زد و براش دست تکون داد!
اما حالا که اون دختر رفته بود تازه داشتم به محیط اطرافم دقت میکردم
نه خبری از لامپ بود،نه گوشی تلفنی،نه کف پوش و نه یا حتی وسایل مدرنی!!!
چراغ ها همه شمع بودن،لباس ها همه شکل عصر بیزانس و دور و اطرافمون پر از وسایل عتیقه!!
هری سیبِ توی دستش رو بالا انداخت و گفت:
منم اول که اینا رو دیدم قیافم مثل تو بود!س:
هری؟!اینجا چه خبره؟!ه:
فکر کنم اینا میخوان سرکارمون بزارن و یا اینکه دوربین مخفیه!س:
حالا میشه بگی چی شده؟!!!ه:
باشه بابا!!چرا جوش میاری؟!
اول که از خواب بیدار شدم یه سری کارگر اومدن و بهم رسیدگی کردن
لباساشون عجیب بود،انگار مال چند صد سال پیشن!
هنوز توی کف لباساشون مونده بودم که چند نفر ریختن توی چادر،یکیشون دستمو گرفت و با ذوق گفت:
" میدونستم که بالاخره وارثان زمین میان و مارو از بدبختی و هلاکت نجات میدن "
اون منو پرنس خطاب میکرد،تا اینکه یه پیرمرد خیلی مسن اومد تو،به اسم ریچارد،اسمشو از روی عصاش که حکاکی شده بود فهمیدم،اون کنار بقیه ایستاد و فقط بهم نگاه میکرد..س:
هری؟!
مطمئنی خواب نیستیم؟!اخه اصلا امکان نداره!!
این رفتار ها،لباس ها و حتی آداب و رسوماتشون مال چند صد سال پیشه!!!