1

1.5K 122 38
                                    

"هز؟ رفیق میشه کمک کنی اینو ببندم؟"
لویی ، کراواتشو جلوی صورت دوست کوچیکش تکون داد و غر غر کرد

اون خوشش نمیاد لباسای رسمی بپوشه ولى دوست دختر کوفتیش اینو دوست داره
پس اون چاره ای نداره تا همه اون لباساى مسخره رو بپوشه

هری ، جلو اومد و کراواتشو ازش گرفت و دور گردنش انداخت :"لو باور کن خیلی کیوت میشی!"
اون خندید و نوک بینیشو به گونه ی لویی مالید

"اوه خدای من ، فک کن اون وقتى های میشه اولین جایی ک اویزونش میشه کراوات منه! این دردناکه؛ هری باور کن!"

"ولی ارزششو داره!"

لویی شونه هاشو انداخت بالا و جوری که خیلی بلند نباشه گفت :"البته نه خیلی!"

هرى شونشو تكون دادو با صداى كلفتش گفت:"خانوم خوشبختت الان كجاست؟"

همونجورى كه داشت خودشو تو آيينه اتاق برانداز مى كرد جواب داد:"لابد پيش كنداله،احساس ميكنم اون دو تا هم دارن در مورد ما حرف ميزنن،خوشم نمياد كسى پشت سرم حرف بزنه"

"كى خوشش مياد مرد؟مخصوصا از حرفاى دو تا دختر ايرادگير.مطمئنم وقتى برسيم اونجا كندال از لباسم ايراد ميگيره."

لويى خودشو پرت كرد رو مبلو گفت:"دوست دختر داشتن خيلى سخته هز،سخت تر از چيزى بود كه قبلا فكر ميكردم"

"لو بيا كمك كن كتمو تنم كنم،هر وقت ميخوام كت تنم كنم ياد قراره اولم با كندال مى افتم.من به يه رستوران دنج دعوتش كرده بودم.فقط نزديك دو ساعت داشتيم در مورد خودمون حرف ميزديم.فهميديم باهم تفاهم داريم.همه چى داشت خوب پيش ميرفت اما وقتى خواستيم بلند شيم كتمو از روى صندلى برداشتم تا بپوشم.كتم از وسط جر خورد.نگاه كل رستوران اومد سمت ما.كندال از خجالت سريع جيم شد.از اون به بعد ديگه خودم كت تنم نميكنم"

لويى داشت از خنده ميمرد و نميتونست درست حرف بزنه
"ميدونى دفعه چندمته اينو تعريف ميكنى،ولى من هر دفعه از خنده ميميرم"

"خنده بسه لويى به جاى اين همه خنديدن بيا كمكم كن"
هرى يه چين به ابروهاش دادو لويى همون موقع از جاش بند شدو كتو از دستش گرفت

وقتى هرى با كمك لويى كتشو تنش كرد برگشتو گفت:"چطور شدم؟به دور از اغراق بگو بهم مياد؟"

لويى كه واقعا از استايل رسمى امشب هرى خوشش اومده بود داد زد:"عالى مثل هميشه،لباساى رسمى واقعا بهت ميان هرى،به اين ويژگيت حسوديم ميشه مرد"

هرى دست لويى رو گرفت
"بيا بريم تو تراس بشينيم،تا مهمونى خيلى مونده لو"

لويى دنبال هرى رفت و باهم روى دو تا صندليى كه توى تراس بود نشستن
"لويى تا حالا به ازدواج با دنيل فكر كردى؟"

لويى اخماش تو هم رفت
"هز برا اين چيزا خيلى زوده،ما تازه قراره بريم كالج،بعداً هم ميشه به ازدواج فكر كرد"

هرى خودشو يكم تكون داد و بعد يه سكوت طولانى بحثو ادامه داد
"اما ميدونى وقتى عاشق كسى باشى براى به دست آوردنش حتى يه لحظه هم صبر نميكنى.منم عاشق كندال نيستم فقط دوستش دارمو هيچوقت حوصلمو سر نميبره،خيلى باهم تفاهم داريم ولى عاشقش نيستم،فكر ميكردم تو عاشق دنيلى"

لويى اخماش بيشتر تو هم رفت و ميخواست خودشو تبرعه كنه
"من عاشق دنيلم،ولى هنوز قصد ازدواج ندارم،من خيلى جوونم هنوز خيلى كارايى كه ميخواستمو نكردم،كارايى كه هميشه آرزشونو داشتمو دارم.تا كارايى كه ميخوامو انجام ندم ازدواج نميكنم.هز ازدواج سخت تر حرفاييه كه بشه تو دو تا جمله خلاصش كرد،خيلى سخت تر"

هرى سرشو تكون دادو متفكرانه فكر ميكرد
"شايد حق با تو باشه،بگذريم خب ما تو اين نظر باهم خيلى هم عقيده نيستيم خب نظرت راجب يه پيك آبجو خنك چيه؟"

لويى اخماش محو شدو يه لبخند كج و كوله تحويل هرى داد
"معلومه كه آره من هميشه با آبجو موافقم"

هرى از جاش بلند شدو به طرف آشپزخونه رفت تا دو پيك آبجو بياره....

Bad Boys,Good Lips(Larry Stylinson)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن