sOnG: OVer again
........................................................................
چشمم رو به زمین دوخته بودم.
پارکت های کرم-قهوه ای زیر پاهامو پوشونده بودند.این کاریه که من می کنم،وقتی که خیلی ناراحتم یا استرس دارم.
به چیزای بی اهمیت دقت می کنم.
تقریبا سرو صداها از بین رفته بود پس سرمو بلند کردم.
اوه من نفر آخر بودم و الان کسی جز من اونجا نبود.من تموم این مدت به زمین چشم دوخته بود.
اگه بخوای حساب کنی خیلی طولانی ولی برای من خیلی زود گذشت و حالا نوبت من بود.یه نفس عمیق کشیدم و به پسر روبه روم خیره شدم.
اون غریبه به حساب می اومد
ولی درواقع همیشه همراه من بود.
توی تک تک لحضات زندگیم.
در واقع اون با من زندگی کرد شایدم من همراه اون زندگی کردم.لبخندشو گرم تر کرد و دستاشو برام باز کرد ولی انگار پاهام توانشو نداشتند.
مغزم دستور می داد که حرکت کنم و به طرفش برم
ولی قلبم می گفت که همین الان اونجارو ترک کنم و با فکرش ادامه بدم چون که اون منو از یاد می بره، به هر حال.این فکر باعث شد که قطره اشکی از صبح از خروجش جلوگیری کرده بودم بالاخره راهشو از گوشه ی چشمم پیداکنه و گونه هامو تر کنه.
-هی اون مشکلی داره.
مرد قد بلند بلندش تقریبا آروم گفت.-نه.اون فقط...
و دیگه حرفشو ادامه نداد و به طرفم اومد.در حالی بهم نزدیک تر میشد،قطرات بیشتر و بیشتر از چشمام بیرون می اومدند و روی صورتم می لغزیدند این ادامه داشت تا جایی که فاصله ی بینمون صفر شد و بعد دستای بزرگش منو به طرفش کشیدند و من توش گم شدم.من غرق شده بودم.
-هیس نیاز نیست دیگه گریه کنی.من دیگه اینجام.
لحنش غریب ودر عین حال آشنا بود.
اون همیشه یه چیز مجازی بود برام.
همیشه باهام بود در حالی که هیچ وقت وجود نداشت.-هییییس،عزیزم من اینجام.
ولی اون نمی دونست که این باعث این اشک ها نیستند.من در هر حال فراموش می شدم و حالا به خاطر اینکه به اینجا اومده بودم داشتم اشک می ریختم،من می تونستم تا ابد با اون باشم و اون برای من باشه و فراموشم نکنه.آره،این می تونست اتفاق بیفته اگه من به این جا نمی اومدمو توی دنیای ساختگیه خودم می موندم.
باید تی شرتش خیس شده باشه.
بین هق هق هام با خودم فکر کردم .
این باعث شد که بخوام خودمو ازش جدا کنم تا لباسش خیس تر نشه ولی اون این اجازه رو نداد.-هی خیلی دوست دارم.اینو می دونستی؟
توی گوشم گفت.
طوری که آرزو کردم که ای کاش واقعا فراموشم نمی کرد.م..من....
دیگه نتونستم ادامه بدم.
قطرات اشک بیشتر و بیشتر می شدند و انگار همه حس هام از دست رفته بودند به جز حس لمس سینه های پهن اون در حالی که من توی بغلش رها شدم.
و بعد تقریبا از زمین جدا شدم،من توی هوا بودم،در حالی که دستای بلندش دور کمرم حلقه شده بود و منو به خودش چسبونده بود.هق هق هام بیشتر شدند.
دیگه دلیل این هق هق هامو نمی دونستم.
ذهنم پر شده بود از خاطراتم.
پر از فیلم هایی که قبلا ازش دیده بودم.
حالا واقعا احساس می کردم زمان رفته عقب و اون ویدیو ها در حالی ضبط شده که منم اونجام.-هری.
صدایی با نارضایتی از اون پشت گفت.-نه.
در کمال آرامش گفتو و منو بیشتر به خودش فشار داد انگار که می خواست توش حل شم.
هر دومون می خواستیم.
اگه این طوری می شد دیگه نیاز نبود که اون اتفاقا بیفته.اون بره هتلش و منو فراموش کنه و منم دوباره به اتاقم برگردم در حالی که تنهام.
ما یکی میشدیم.
ولی انگار قوانین قیزیک اینو اجازه نمی دادند.اون واکنش رخ ندادو من و اون "من"و "اون" موندیم.
ما هیچ وقت"ما"نشدیم.........................................................................
البته شما می تونید به جای هری هر اسمیو بذارین.
ممنون که خوندید.
اگه دوست داشتید به داستان هام یه سری بزنین،
البته که اونا این جوری نیستند.