دختر

143 20 4
                                    


قطره های اشکمو پاک کردمو سیگار گوشه ی لبمو انداختم یه طرف.

اون خودشو روی تخت کشید تا به من برسه.
-می دونی،من هیچی نمی دونم.ولی مطمئنم که همه چی درس میشه.

اون گفت.
اون گفت.
لب هاش گفتن.
و قلبش.

اون بهم لبخند زد.
و دستشو روی دستم گذاشت.
من اونو به طرف خودم کشیدم.
نفس کشیدم
نفس کشیدم
نفس کشیدم

ولی میدونی چیه؟؟؟
وقتی همه چی داشت درست میشد،
اون رفت.

رفت،فقط همین.
و من موندم.
اون دختر خدمتکار با کلی خوشحالی با یه تاجر ازدواج کرد و بعد من خودمو با اون فرمول های ریاضی خفه کردم.

اون راست میگفت،
یه روز همه چی درس میشه.
و حالا من تمام دستاورد هامو آتیش زدم،همشونو.
و بشر تا صدسال دیگه هم نمی تونه این فرمول هارو به دست بیاره.
من تونستم فرمولشو به دست بیارم.
دنیای چهار بعدی،زمان.
من می تونم توش سفر کنم.
ولی نمی خوام،
اون نمی تونه مال من باشه.
اون دختر خدمتکار با موهای بافته شده ی طلایی،
با چشم های آبی، وگونه های که همیشه سرخن و صورتی که وقتی می خنده در ریاضی بی نقص میشه.
من می میرم و ریاضیاتمم می میرن و اون هیچ وقت مال من نمی شه!!!!

پ.ن:این یه تیکه از داستان کوتاهمه.
نمی دونم کی بنویسمش.

همش یه توهمه !Where stories live. Discover now