سرم رو گزاشته بودم رو پاي زين و گفتم يه چيزي بگم هل نميكني؟!
گفت بله عزيزم
گفتم داره بچه به دنيا مياد
زين گفت ببين عزيزم اگه بچه مرد خودكشي نكن اگه دردت اومد نزن تو صورتم
داد زدم گفتم اي داره به دنيا مياد داستان تعريف نكن
منو گزاشت تو ماشين منو رسوند بيمارستان
داستاني از نگاه زين
داشتم تو راهرو قدم ميزدم
چند دقيقه طول كشيد دكتر اومد گفت اقاي ماليك
گفتم نكنه زنم چيزيش شده نكنه بچه مرده اقاي دكتر زود بهم بگو ناراحت نميشم
دكتر گفت نه اقا هيچ اتفاقي نيوفتاده
گفتم پس چي
داد زد گفت بچه به دنيا اومد
زود رفتم تو بچه رو بو كردم
باربارا خنديد
دكتر اومد گفت ولي زياد خوش حال نباشين
گفتم چي شده
گفت بچه سالم نيست
اونور اونورش كردم و نگاه بهش كردم ر گريه كردم
باربارا گريه كرد
دكتر خنديد گفت دندون نداره
بچه رو دادم به دسته باربارا زدم تو صورتش
باربارا گفت وا زين
چند روز گذشت و مرخص شد باربارا
بچه دسته باربارا بود در رو براي باربارا باز كردم سوار شد
خودم سوار شدم
باربارا گفت خونه هيچي نداريم من برم با بچه خريد
پياده شدم گفتم فاك
يكي بغلم بود و گفت عمو فاك ميشه چي؟!
گفتم بچه برو پيشه مامانت
گفت عمو فاك يعني چي؟!
گفتم يه ميوه ي خوشمزس
گفت پس با مامانم از ميوه فروشي فاك ميخريم
خنديدم گفتم اره
تو دلم گفتم خاك بر سرم
باربارا اومد گفت زين اين بچه ه داشتيم ميومديم به مامانش گفت يه عمويي گفت فاك يه ميوه ي خوشمزس
گفتم واي حالا بيا بريم
باربارا سوار شد به بچه شير داد
رسيديم خونه
در رو واسه باربارا باز كردم و نشست
بچه رو گزاشت رو تختش