رفتيم خونه پرستار رفت
من رفتم اماده شدم گفتم زين بدو اماده شو خواهرم با دخترش تريسي مي خواد بياد
اروم گفت اي بابا
گفتم گوشم تيزه حالا اماده شو
٢ ساعت گذشت اومدن در زدن در رو باز كرديم
نشستيم
داستاني از نگاه زين
تريسي اومد گفت عمو موبايلتو ميدي من بازي كنم؟'
گفتم پري مي خواي عكسا رو ببيني
دادم گوشي رو بهش
گفت قشنگه داد بهم
باربارا گفت بياين بريم بچه رو ببينيم
من رفتم تو اتاق خوابم
ديدم تريسي اومد گفت عمو بهم بده بازي كنم
گفتم اي بابا دختر كوچولو بيا
ديدم رفت تو اينستاگرامم
ديدم يه عكسه بي ادبي اومد گفتم ام اين بازي نيست بده من برات بازي بيارم
گفت باشه
برداشتم گفتم اي بابا
گفت عمو ولش كن بيا خاله بازي
گفتم چي؟؟؟!!!
گفت عمو چشاتو ببند
چشامو بستم چند دقيقه شد ديدم رژ لب باربارا رو زده رو لبم و صورتمو ماتيكي كرده داد زدم سرش
گريه كرد
پري اومد خنديد و پچه رو گرفت و نشوند روي صندلي
رفتم و تو دستشويي صورتمو پاك كردم
داشتم با موبايلم كار ميكردم ديدم تريسي اومد و موبايلمو گرفت پري و باربارا داشتن غذا درست ميكردن ديدم تريسي رفت تو دستشويي و
رفتم تو ديدم موبايلمو انداخت تو توالت و سيفنو كشيد
گفتم واااااااااااااااي!!!!
باربارا اومد گفت موبايلت كو؟!
گفت ايشون انداخت تو توالت
تريسي خنديد
باربارا خنديد و تريسي رو بغل كرد
گفتم اه
گفت اشكالي نداره بابا
رفتم نشستم و دست رو صورتم گرفتم و گريه كردم
باربارا اومد گفت تو داري گريه ميكني؟!
گفتم اره
خنديد
گفتم وا