داستاني از نگاه باربارا
داد زدم گفتم زين بچه رو بخوابون
داد زد و گفت بچه خواب بود
بچه گريه كرد دويدم و برش داشتم زين رفت نشست
بچه رو خوابوندم و گزاشتم رو تختش
رفتم نشستم زين موبايلشو نگاه كرد و بلند خنديد
منو نگاه كرد و خنديد
با اخم نگاش كردم
خنديد و لبش رو اروم اروم به سمته پايين اورد
اروم گفتم اگه بچه بيدار بشه ميدونم با تو
بچه گريه كرد
با اعصبانيت نگاش كردم
زين گفت جوش نيار الان مي خوابونمش
رفت و گفت يه پسر دارم شاه نداره صورتي داره ماه نداره
رفتم گفتم واي بدش من !!!
گفت بيا
بغلش كردم بهش شير دادم و خوابيد گزاشتمش رو تخت
رفتم اشپز خانه رو شستم
زين اومد گفت چقدر زود بزرگ شد
گفتم كي؟!
گفت دندونم
گفتم وا
گفت اخه افتاد
گفتم خدا مريضان را شفا بده
گفت نه واقعا
گفتم واقعا شفا بده
گفت عزيزم به نظرت زنگ بزنيم پرستار براي بچه بياد؟!
گفتم باشه
زنگ زدم ١ ساعت طول كشيد تا اومد گفتم من ميرم بيرون مواضب باش
منو زين رفتيم تو پارك زين گفت اون بادباكه رو داره ميره هوا
گفتم اره
ديدم بچه بغله زين گريه كرد
داستاني از نگاه زين
داد زد گفت عمو بخاطر شما چون دستتو بلند كردي بادبادكم رفت هوا
گفتم عمو بريم برات بخرم؟!
ديدم مامانش اومد گفت اين دزده بريم
باربارا گفت هو حواست باشه به شوهرم چي ميگي
من باربارا رو گرفتم و بغلش كردم زنه گفت هو زدي تو سرم
گفتم من چيكار كنم خانوادگي كوتوله هستين
باربارا گفت زشته زين
گفتم والا
رفتيم
باربارا دستمو گرفترفتيم و نشستيم
يه گدا اومد گفت اقا بهم يه كوچولو پول بده
زدم تو صورتش افتاد زمين دويد پاشد رفت
باربارا موند
لبخند زدم گفتم عزيزم تعجب نكن من هميشه تو پاركا اين اتفاقا برام ميوفته
باربارا تعجب كرد و لبخند زد
داستاني از نگاه باربارا
ديدم پرستار زنگ زد گفت خانوم مي خواستم بچتمونو بخوابونم موهامو گرفته ميكشه ولم نميكنه
گفتم تا چند دقيقه تحمل كن
گفت يعني چي خانوم
قط كردم گفت عزيزم چيزي شده
گفتم نه