هری همیشه عادت داشت با سرعت زیاد رانندگی کند و این همیشه برایش کلی قبض جریمه به دنبال داشت ولی خوب هری اهمیتی بهش نمی داد.
همیشه عاشق سرعت و هیجان بود .بچه که بود دوست داشت راننده مسابقات رالی شود ولی حالا چی بود؟پر هیجان ترین اتفاقی که برایش می تونست رخ دهد گم شدن یکی از پرونده ها یا مثلا شکستن پا پروفسور بود که هر کدوم از این ها هم سالی یک بار رخ نمی داد.
هری نیم ساعته به بانک رسید . شعبه اصلی بانک کویین هنوز معماری دهه چهلش را حفظ کرده بود و مثل یک ستاره وسط چهارراه یازدهم میدرخشید .هری ماشینش رو پشت یه ون سفید پارک کرد و سریع به سمت بانک رفت ، هر چقدر زود صندوق امانات را تحویل می گرفت زود خلاص میشد.
بانک مثل همیشه بود شلوغ ، گرم و پر از همهمه ...
ولی فقط چند دقیقه طول کشید تا اقای کویین را پیدا کند.
کویین مردی چهل ساله با موهای سیاه و ریش پروفسوری بود و انقدر مغرور و بد اخلاق بود که هری مطمئن نبود تا حالا خندیده باشد.
کویبن با بدعنقی چند ورق کاغذ با خودکار به هری داد و گفت : اینها امضا کن ...که مشخص باشه تو به نیابت شفیلید اینجا هستی....
و در حالی که هری رو به سمت صندوق هدایت می کرد ادامه داد:به اون پیرمرد بگو دفعه بعد خودش باید بیاد ...من دیگه از این مسئولیت ها قبول نمی کنم....
و ورقه های امضا شده را از هری گرفت...دو تا از مامور های حفاظت با کمک هم در گاوصندوق رو باز کردند و هری و کویین وارد شدند کویین یک راست به سمت کشو شماره 425 رفت کلید خودش را داخل کرد و از هری هم خواست کلید شفیلید در قفل دوم قرار دهد و هر دو باهم با چرخوندن کلید در را باز کردند...
کویین بدون هیچ حرفی از انجا رفت و هری در حالی که کشو را بیرون می اورد و گفت:مردتیکه از خود راضی...
درون کشو یک صندوق فلزی خیلی سبک قرار داشت .
هری درش را باز کرد و با تعجب به ان خیره شد صندوق خالی بود .
-این دیگه چه مسخره بازییه!!!
هری کشو رو بلند کرد چند بار بالا وپایینش رو با دقت دید که یک دفعه یه فلش سیاه ، کوچک تر از یک بند انگشت از یکی از گوشه ها صندوق پایین افتاد.
هری فلش را داخل جیبش گذاشت و گفت:نمی تونست یه جایی بزاره ادم راحت پیداش کنه.....
و با بی حوصلگی از گاوصندوق خارج شد .کویین به بدرقه اش نیامد هری هم انتظارش را نداشت .
وقتی داشت به ارامی به سمت در خروج می رفت با خودش گفت که امشب حتما به خودش استراحت میده و به کلاب میره ....
فکرش هم باعث شد لبخندی روی لبش بشینه که دقیقا دو ثانیه بعد روی لبش خشک شد.......
چهار مرد مسلح سیاه پوش با ماسک های عجیب و غریب یک دفعه داخل بانک پریدند.... و از همون ابتدا شروع به تیراندازی کردند ...
صدای جیغ کر کننده ای کل سالن را پر کرد اما صدایی که بلند تر از ان بود صدای فریاد زمخت و تمسخر امیز یک مرد بود
-همه ساکت بخوابند روی زمین ........براتون مهمون امده.....
و بعد بلند خندید و به نگهبان خلع سلاح شده بانک شلیک کرد.
و هری در حالی که صدای خنده های مرد در سرش تکرار می شد از ترس روی زمین زانو زد....
YOU ARE READING
bait | h.s
Fanfiction-برای همیشه دوست دارم -همیشه....من ازت نمیخوام برای همیشه دوستم داشته باشی.. فقط ازت میخوام وقتی همه ی این ماجراها تموم شد هنوز پشتم باشی.