رابین بالاخره به دنبال هری امد.
هری بدون هیچ حرفی سوار شد و رابین راه افتاد.
ساعت تقریبا چهار بعد از ظهر شده و گرما غوغا میکرد ،هری یک دستش را جلو کولر ماشین گرفت و بدون هیچ مقدمه گفت:
- اخه چطور ممکنه؟
رابین اهی کشید.
-نمیدونم هری...نمیدونم...ظهر رسیدم خونه و دیدم تو کتابخونه نیست همه جا رو گشتم ولی اثری ازش نبود اخر سر رفتم تو پارکینگ .....و دیدم خودشو دار زده.........
رابین ساکت شد احتمالا داشت بغض تو گلویش را قورت میداد .
هری سرش را تکان داد.اشک جلوی دیدش را گرفته بود.
- نه این غیر ممکنه ...اگر میشنیدم به خاطر برخورد شهاب سنگ مرده برام باور پذیر تر از خودکشی بود
-اتفاقی که افتاده ....همه میدونستن پیرمرد یکم قاطی داره ....
هری ساکت شد و دیگه تا رسیدن به خونه چیزی نگفت .
پروفسور ادم عجیبی بود ولی دیگه نه تا حدی که بدون دلیل خودکشی کنند.
امروز حتی به شب هم نرسیده بود ولی هری احساس میکرد مانند یک عمر گذشته....واقعا از حد توان او خارج بود .
هری نیکولاس شیفیلد درست مانند یک پدربزرگ دوست داشت نه یک رئیس
فراموش کردنش سخت بود .....سخت.....
//////////
هری دوست داشت به خانه اش برود و ساعتی را باخودش خلوت کند ولی او دستیار پروفسور بود پس باید به خانه پروفسور می رفت و کارهایی مثل کفن و دفن و بقیه رسومات را هماهنگ میکرد.
عمارت پروفسور شبیه ذغال روی اتش شده بود .
خبرنگار ها بیرون در تجمع کرده بودند و داخل خانه پر از پلیس بود .
هری از زور فشار، سرش در حال انفجار بود بعد از اینکه با کلی دردسر وارد عمارت شد ،
روی یکی از کاناپه ها نشست و رابین که فهمید حال هری خوب نیست به اشپزخانه رفت تا برایش کمی اب بیاورد .
هری انجا با خستگی نشسته بود تا بالاخره یک قیافه اشنا دید.
جاناتان روس ، رئیس هیئت مدیره شرکت با ان قد بلند و کله ی قرمزش پایین پله ها با یکی از افسر های پلیس درحال صحبت بود.
هری به سمتش رفت ، و وقتی جان او را دید صحبتش با پلیس را قطع کرد وپرسید:
هری ...کجا بودی اینقدر باهات تماس گرفتم....
- تو باور می کنی این داستان خود کشی رو ....اخه برای چی؟ این احمقانه ست !!
جاناتان سری تکان داد با کلافگی ارام گفت:تو نمیدونستی؟
هری با ناباوری به جان خیره شد پرسید :چی رو؟؟
جاناتان روس نگاهی به اطراف انداخت و گفت :دنبالم بیا....
هری جان را تا اتاق کار پروفسور دنبال کرد . جان پشت پنجره ایستاد و گفت:
- از درگیریش با خبرنگار ها خبر داشتی؟
- درگیری با خبرنگار؟؟؟.اخه برای چی؟؟
جان پشت میز کار نشست
- میدونی ادم ها ممکنه درگذشته یه اشتباه کنند که اثرش تا اخر عمر ولشون نکنه......
هری بیشتر گیج شد.
- نیکولاس ادم خوبی بود ..اما وقتی جوون تر بود خیلی بلند پرواز بود فکر می کرد میتونه دنیا رو عوض کنه.....یه مدت برای ارتش کار می کرد..یه پروژه غیر قانونی تسهیلاتی به اسم ازمایش الفا ...که روی بچه ها ازمایش می کردند...
- ازمایش روی بچه ها؟؟؟؟
- اره....میدونم واقعا وحشناکه ...نیکولاس خودش هم به اشتباهش پی برد....ولی متاسفانه ازمایش الفا چند ماه پیش لو رفت و خبرنگار ها ازش خبر دار شدند اولش می خواستن از نیکولاس باج بگیرند ولی دیگه این اواخر داشتن اذیتش می کردند و می گفتن میخواند خبر رو چاپ کنند....
جان بلند شد با افسوس گفت:هر کسی تحملی داره....نیکولاس نمیتونست با عواقب اشتباه گذشتش کنار بیاد......
هری روی مبل نشست . واقعا نمی دونست چرا همچین چیزی از جلوی چشم هایش مخفی مانده...حالا دلیلی ناراحتی و سردرگمی پروفسور را در چند هفته گذشته می فهمید.....
جان دستش را روی شانه هری گذاشت او همیشه مرد ارام و خوش اخلاقی بود که با همه مهربان بود.
- نظرت چیه دوهفته بری مرخصی ؟؟؟؟خیلی خسته به نظر میرسی؟؟؟؟ نگران کار ها نباش من انجامش میدم!!!!
هری با قدردانی سری تکان داد .
تنهایی چیزی که می خواست این بود که به خانه برود و سریعا بخوابد تا این روز جهنمی تمام شود.
YOU ARE READING
bait | h.s
Fanfiction-برای همیشه دوست دارم -همیشه....من ازت نمیخوام برای همیشه دوستم داشته باشی.. فقط ازت میخوام وقتی همه ی این ماجراها تموم شد هنوز پشتم باشی.