ترس های بزرگتر

46 9 2
                                    

امروز همین طوری هم می تونست لقب بدترین روز زندگی هری رو به خودش اختصاص بدهد چه برسه به اینکه پلیس چون هیچ ردی از دزد ها پیدا نکرده بود می خواست همه گروگان ها رو به اداره پلیس ببرد و ازشون بازجویی کند .
2 ساعتی میشد که بیرون بانک معطل شده بودند پلیس ازشون بازجویی کرده بود تمام مصدوم های حادثه سرپایی درمان شده بودند به جز نگهبان بانک و جک کویین رئیس بانک که کشته شده بودند.
هری هیچ عذاب وجدانی نداشت ولی از مردن کویین هیچ احساس ناراحتی نمی کرد.
به خاطر سرماخوردگی که از صبح گرفتارش بود بدنش داغ شده بود . پرستار امبولانس بهش قرص داده بود تاکمی حالش بهتر شود ولی تا الان که تاثیری نذاشته بود .
یکی از پلیس های ویژه نزدیک گروه گروگان ها امد و بهشون فرم هایی داد تا پر کند و گفت:
تو این فرم ها مشخصات دقیق تون رو بنویسید و فردا راس ساعت 9 برای تکمیل پرونده به اداره پلیس بیاید.
هری پرسید:پس دیگه شک ندارند که دزدها بین گروگان ها مخفی شدند؟؟
پلیس قد بلند مو قهوه ای که کمی دستپاچه به نظر می رسید گفت:نه تو طبقه دوم یه سوراخ تو دیوار پیدا شده که احتمالا دزدها از مدت ها پیش اونو کنده بودند و از راه اون سوراخ تو دیوار به ساختمان بورس کنار بانک رفتند از اونجا هم به خاطر شلوغی بیش از حد ساختمان بورس خودشون گم و گور کردند.
هری شنید چندنفر از مردم فحش دادند.
پلیس ادامه داد:قبل از اینکه برید دوباره تکرار می کنم اگر نکته ای چیزی درباره دزدها به خاطر دارید همین الان به من بگید یا خوب فکر هاتون رو بکنید و فردا به افسر ارشد بگید ، حالا هم اگر کسی احتیاج به بیمارستان رفتن نداره میتونه بره.
هری قبلا هرچیزی که یادش بود به پلیس ها توضیح داده بود ولی یه سوال ذهنش را مشغول کرده بود پس جلو رفت و ازش پرسید:چقدر به بانک دستبرد زدند؟؟
افسر سری تکان داد خسته تر از ان بود که جواب این فضولی ها را بدهد ولی گفت:معلوم نیست احتمالا بیشتر از یک میلیون دلار نبوده البته اگر صندوق های اماناتی که خالی کردند رو نظر نگیریم.
صندوق امانات ....هری از فکر اینکه اگر همزمان با رسیدن دزدها در گاوصندوق می بود به خود لرزید ...فقط چند دقیقه دیرتر ....و او در یک دردسر بزرگتر می افتاد....
وقتی فرم را پر کرد و به مسئولش داد می خواست به سمت ماشینش که خیابان بغلی بانک پارک شده بود برود ولی ایا واقعا با ان همه خبرنگار و جمعیت که دور بانک جمع شده بودند می توانست این کار را بکند؟؟
مسلما نه ....پس افسر های پلیس او و چندتا از بقیه گروگان ها سوار ماشین کردند تا انها را به خونه شون برسونند.
هری از انها خواست تا او را در خیابان اصلی پیاده کنند  فکر نمی کرد پلیس ها او را تا خانه پروفسور که در حومه شهر بود ببرند.  از اونجا  می توانست به راننده پروفسور ، رابین زنگ بزنند تا دنبالش بیاید.
خسته بود و دوست داشت ادم اشنایی اطرافش باشد اما متاسفانه برای پسر یتیمی که پدر خوانده اس در ایالت دیگری زندگی می کرد فعلا صاحب کارش نزدیک ترین ادم دورش بود .
تازه می تونست همان جا اون فلش لعنتی که برایش اینقدر به دردسر افتاده بود را به پروفسور بدهد و به خاطر این داستان ادم ربایی یه هفته مرخصی بگیرد .واقعا هیجان امروز هری را از پا انداخته بود.
وقتی در خیابان اصلی پیاده شد دست در جیب کتش کرد و ان وقت بود که فهمید موبایلش را در ماشین خودش جا گذاشته است.
اهی کشید و با غر غر به سمت تلفن عمومی ان سمت خیابان رفت .
سکه ای انداخت و شماره رابین را گرفت بعد از چند بوق رابین گوشی را برداشت و هری بدون اینکه مجال صحبت به او بدهد گفت:
سلام رابین ....نمی دونی امروز چه روز دیوونه کننده ای بود ....می تونی بیایی دنبالم ....داستانشو برات تو راه تعریف می کنم....
رابین با صدای لرزان پرسید:هری کجا بودی؟؟؟بیست بار بهت زنگ زدم!!!!
-تو بانک.. گوشیم رو تو ماشینم جا گذاشتم....رابین نمی دونی تو بانک چه اتفاقی افتاد......
رابین حرفش را قطع کرد : هری تو باید زود خودتو برسونی اینجا......
چیزی در صدای رابین هری را واقعا ترساند با اضطراب پرسید:چی شده رابین؟
رابین چند ثانیه مکث کرد ، همه جا انگار یک دفعه ساکت شده بود .
-پروفسور خودکشی کرده......اون مرده هری.....

_________________________
فشار دادن ستاره یادتون نره :)

bait | h.sDonde viven las historias. Descúbrelo ahora