با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم فاااککک:/
ساعت ۸؟؟؟؟من که ۷:۳۰ ساعت گذاشته بودم😑فک کنم وقتی زنگ خورده رو حالت sleep گذاشتمش
از تخت پریدم پایین و روبدوشامبرمو پوشیدم و رفتم سمت اتاق ونسا
"ونسااا پاشووو...من خواب موندم دیرت شده "
ونسا یه چشمشو باز کرد
"ویلماا... "
اینو با خمیازه گفت
پتو رو از روش کشیدم
"پاشو دیگهه من میرم دندونامو مسواک بزنم تو هم لباساتو بپوش و سریع برو پایین واست تغذیتو دیشب اماده کردم بادت نره بزاری تو کیفت..اوه و راستی یادت نره سوییت شرتتو بداری هوا داره سرد میشه..ساعت دو میام دنبالت "
"همم:/باور کن اینارو حفظ شدم از بس هرروز گفتی "
اینو گفت من دویدم رفتم تو حمام
دندونامو مسواک زدم و یه شلوارک ابی روشن با یه بلوز استین بلند سفید پوشیدم و کردمش تو شلوارم و کن ابیمو که با شلوارم ست بود رو هم پوشیدم..داشتم یکم سفید کننده به صورتم میزدم که صدای بوق اتوبوس مدرسه ونسا رو شنیدم..و بعدش هم صدای بسته شدن در..
نفس عمیقی کشیدم و رفتم سوار دوچرخم شدم و اماده شدم که برم روزنامه هارو دم در خونه ها بندارم
YOU ARE READING
Silence Scream
Fanfictionهمیشه فکر میکردم هری به خاطر گریم خوب به نظر میاد... ولی اون روز که دیدمش...*-*