بالاخره بعد از یک ساعت موفق شدم که ونسا رو راضی کنم از فرودگاه بریم:/تو این یک ساعت من نقش دلداری دهنده به طرفدارا رو داشتم و دستمال تعارف میکردم بهشون:/البته تو این مدت من داشتم حرص اون سلفی رو میخوردم وقتی رفتیم خونه ساعت ۴ عصر بود.زنگ زدم که پیتزا بیارن و رفتیم که لباسامونو عوض کنیم بعد از اینکه لباسامو عوض کردم رفتم تو اتاق ونسا
"ببین از این به بعد پویتراتو نصف میکنی نثفش مال تو نصفش مال من:/"
"عمرااا "
"پس منم عمرن دیگه تورو ببرم دیدن واندی"
"باشه باشه غلط کردم فقط اونی که کت و شلوتر پوشیدنو برندار چون اون ماله منه"
"هاها😌بعدا میام چندتاشونو برمیدارم "
"دیدی چقدر خوب بودن؟؟😍"
"اممم..اونا فقط خوب بودن🙄"
"اره اره باشه تو خوبی "
زنگ در خونه به صدا دراومد و رفتم پیتزا رو رفتم و بعد از اینکه غذا خوردیم ونسا رفت تا مشقاشو بنویسه و منم رفتم تا به مادربزرگم زنگ بزنم
BẠN ĐANG ĐỌC
Silence Scream
Fanfictionهمیشه فکر میکردم هری به خاطر گریم خوب به نظر میاد... ولی اون روز که دیدمش...*-*