"هری،عشق،بازم که اومدی اینجا."سرش را بلند می کنه و به سمت صدا برمی گرده.
"نمی خوای فراموش کنی؟"
"چطور می تونم مایک؟چطور می تونم؟"
"هری تمومش کن."عصبانی می گه و با لحن آروم تری ادامه می ده:
"هیچ کدوم از اینا تقصیر تو نبود.تو بیخودی داری خودتو از بین می بری."
"معلومه که بود..."داد میزنه و با لحن پر از احساس گناه ادامه می ده:
"مایک من زندگی شو به اینجا رسوندم.الآنم با دوست پسرم اومدم اینجا.من دیگه چه جور دوستی ام!..."تلاش هاش برای اشک نریختن بی نتیجه می مونه و خیلی آروم و بی صدا گریه می کنه.ثانیه به ثانیه اون روز دوباره برایش تکرار می شه و به بدترین شکل ممکن شکنجه اش می ده.الآن یک ماه از اون روز گذشته و کار هر روز هری همینه!
مایک به هری نزدیک می شه کنارش می شینه و بغلش می کنه:
"هری عزیزم،تو اینجوری داری خودتو نابود می کنی.نکن؛خواهش می کنم."
"اولین بار که لویی رو دیدم،تاره اینجا اومده بودم.یکی از بچه های مدرسه،اسمش جو بود،تا می تونست کتکم زده بود،همه داشتن نگاه می کردن ولی لو اومد و کمکم کرد.از اون روز با هم دوست شدیم،دیگه هیچ کس جرئت نمی کرد اذیتم کنه،هیشه هوامو داشت."آه می کشه و با یادآوری اون روزها لبخند تلخی می زنه.
"اون موقع ها تازه کام اوت کرده بودم؛خانوادم راستش اصلا خوب برخورد نکرده بودن؛نه اینکه واکنش خیلی بدی نشون بدن ولی خوب جوری بود که انگار خانواده خودم فقط به زور تحملم می کردن.خیلی افسرده شده بودم هر لحظه احساس می کردم دارم از هم می پاشم.لویی کنارم بود و سعی می کرد من و بخندونه،با من حرف می زد؛کمک می کرد راه حل پیدا کنم.اینکه من از هم نپاشیدم،اینکه رابطه خوبی با خانواده ام دارم،اینکه..."هق هق می کرد،دیگه نفسی نداشت،اما می خواست به حرف زدن ادامه بده.حس می کرد اگه حرفی نزنه خفه می شه.با یه صدای خیلی آروم ادامه داد:
"اینکه...حتی اینکه الآن زنده ام هم فقط به خاطر لوییه..."
این مساله ای نیست که هری زیاد راجع به اش حرف بزنه اما خوب متاسفانه عین حقیقته."هری عشقم،مطمئن باش لویی هم دوست نداره اینجوری خودت رو نابود کنی.لطفا این..."
"بس کن مایک،فقط بس کن."هری با داد حرف مایک رو قطع کرد و با لحن آروم تری ادامه داد:
"اولین سالگردشون،من مریض بودم.لو ترجیح داد کنار من بمونه و ازم مراقبت کنه...سر قرارش با النور نرفت.مایک چطور ازم انتظار داری ولش کنم،الان که یک ماهه گوشه تخت بیمارستان افتاده.حتی معلوم نیست به هوش می یاد یا نه،معلوم نیست چقد به مغز و نخاعش آسیب وارد شده،معلوم نیست هیچ وقت مثل لویی سابق می شه یا نه..."
مایک هری رو محکم تر بغل می کنه و می گذاره اشک بریزه.هری به پایین دره خیره می شه،باز آخرین نگاه های لویی رو به یاد می آره و برای هزارمین بار شاید،درهم می شکند.
بلآخره از زل زدن به دره دست برداشت و بلند شد.به سمت ماشینش رفت و مثله هر روز به سمت بیمارستان راه افتاد."سلام جی." هری می گه و جی جوابی نمی ده؛ذهنش درگیرتر از اینه که بتونه اتفاقات اطرافش رو متوجه شه.هری حال جی رو می بینه و شدیدا نگران می شه.
"جی،اتفاقی برای لویی افتاده؟"با نگرانی می پرسه.
"جی!دارم نگران می شم!"عصبی و نگران می پرسه.
"جی...جی..."دست جی رو می گیره و تکون می ده.
جی تازه متوجه هری می شه.به اش نگاه می کنه و یه قطره اشک از چشماش پایین می افته.
"لویی به هوش اومده..."می گه و اشک هاش جاری می شن.سلام دوستان😊
امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگه دوسش داشتین ووت کنید و به دوستاتون هم معرفی کنید
خوشحال می شم نظرات و انتقادهاتونو بدونم
مرسی که وقت می گذارین😊😍
YOU ARE READING
second chance
Short Story"هری،عشق،بازم که اومدی اینجا!" سرش رو بلند می کنه و به سمت صدا بر می گرده. "نمی خوای فراموش کنی؟" آدم ها همیشه پیش خودشون فکر می کنند چی می شد اگه یه شانس دیگه بهشون داده می شد.این شانس دوباره در واقع به لویی و هری داده می شه؛اما اون چیزی ک...