هری دست هاش رو دور فرمون محکم تر کرد.انقدر محکم که انگشت هاش سفید شده بودند.سرش را محکم به صندلی فشار داد،برای یک لحظه چشم هاش رو بست و یک دم خیلی عمیق انجام داد.یکی از دست هاش رو از فرمون برداشت،آرنجش را لبه ی پنجره گذاشت و سرش را با دستش ماساژ داد.هری کلافه بود.سرش درد می کرد.دعواش با مایک،وضعیت لویی،اتفاقاتی که افتاده بود،همه همه پشت سر هم از ذهنش می گذشتند،اما اون چیزی که واقعا آزارش می داد؛افکارش بود.
'شاید،حق با مایک باشه.'
'معلومه که هست هری.معلومه که هست.تو به هرکی بخوای می تونی دروغ بگی ولی به خودت نمی تونی.می تونی سر مایک داد بزنی.می تونی به النور هرچی دلت می خواد بگی یا واسه لو قصه ببافی.ولی آخرش خودت حقیقت رو می دونی.پس سعی کن مثله یه احمق با خودت برخورد نکنی.''خوب آره.من عاشق لویی ام،همیشه بودم.خوب که چی!اینکه من چقدر عاشق لویی ام چه اهمیتی می تونه داشته باشه!اونم وقتی که من واسه اون تو بهترین حالت بهترین دوستش بودم.'
'می دونی اهمیتش کجاست!اهمیتش اینجاست،که تو هر چقدر هم تمام تلاشت رو کردی که لو به ال برسه،هر چقدر هم که تو زندگی اش کمکش کرده باشی،هر قدر هم که سعی کردی براش خوشحال باشی؛تو ته ته دلت،همون جایی که هیچ وقت نمی تونی بهداش دروغ بگی،همیشه ناراحت بودی.همیشه آرزو می کردی یه معجزه اتفاق بیافته.حتی با اینکه سعی می کردی به اش کمک کنی؛همیشه ته دلت می خواستی زندگی اش از هم بپاشه.اهمیتش اینجاست استایلز.''آره.همیشه آرزو می کردم اون معجزه اتفاق بیافته.ولی من سعی نکردم به زندگی شون ضربه ای بزنم.'
'هری!این فقط خودتی.قرار شد مثله یه احمق با خودت برخورد نکنی.خودتم خیلی خوب می دونی به همون اندازه که فرشته نجات شون بودی؛فرشته عذاب شون هم بودی.''خیلی خوب.اصلا تو راست می گی.به نظرت من باید چی کار می کردم هان!بگو دیگه!چی کار می کردم!'
'یا بایداز همون اول دلت رو به دریا می زدی و به اش می گفتی و با عواقب احساساتت رو به رو می شدی؛یا وقتی ترسیدی به اش بگی بره و تو دووم نیاری؛وقتی انتخاب کردی پیشش بمونی حتی به قیمت این که هر روز با یکی دیگه ببینیش،باید این عشق رو فراموش می کردی.وقتی می گفتی دوستشی،باید مثله یه دوست به اش نگاه می کردی هری.خودتم اینو خوب می دونی.ولی تو چی کار کردی،مثله یه احمق رفتار کردی.وقتی مثله بهترین دوستت پیشت بود؛مثله عشق زندگی ات به اش نگاه می کردی.''می فهمی چی می گی اصلا!؟مگه می شد فراموش کنم!نتونستم،نشد...'
'می تونستی استایلز،می شد.تو نخواستی.بهونه تراشی رو تموم کن.''باشه،باشه.فقط بس کن،خوب.اینا که می گی مال گذشته اس.آره،شاید هنوزم عاشقش باشم؛اما دارم فراموشش می کنم،چون دلم نمی خواد اشتباهات گذشته رو تکرار کنم.این که الآن به اش اهمیت می دم،واقعا فقط به خاطر اینه که اون بهترین دوست منه،تو شرایط بدی قرار داره و من یه جورایی مسئول همه اینام.نه به خاطر این که عاشقشم.من الآن با مایکم که همیشه ازم حمایت کرده و منم دوسش دارم من آدم بی مسئولیتی نیستم و به مایک هم وفادارم.پس با ای شرایط فکر نمی کنم کنار لو بودن مشکلی داشته باشه.'
'حتی اگه الآن لویی برای تو یه دوست باشه هم پیشش موندن دیگه درست نیست.چون الآن همه چی عوض شده و خودتم این رو خیلی خوب می دونی.'هری دندان هاش رو به هم فشار داد.پلک هاش رو محکم بست و چند بار سرش رو به چپ و راست تکان داد. سعی کرد اینجوری،افکارش مزاحم اش رو از سرش بیرون کند.ولی ذهن خونه افکارش است.مگه می تونه افکارش رو از خونه اشون بیرون کنه.
به خودش اومد و دید جلوی بیمارستانه.تعجب کرد.تعجب هم داشت که تونسته سالم به اینجا برسد.
سلام دوستان😊
چطور بود؟امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگر دوست داشتین ووت کنید و به دوستاتون معرفی کنید
نظرات و انتقاداتتون رو حتما بگید
لطفا کامنت بگذارید
مرسی که وقت می گذارید و می خونید💚💙
YOU ARE READING
second chance
Short Story"هری،عشق،بازم که اومدی اینجا!" سرش رو بلند می کنه و به سمت صدا بر می گرده. "نمی خوای فراموش کنی؟" آدم ها همیشه پیش خودشون فکر می کنند چی می شد اگه یه شانس دیگه بهشون داده می شد.این شانس دوباره در واقع به لویی و هری داده می شه؛اما اون چیزی ک...