در اتاق رو می زنه.جوابی نمی گیره.البته انتظار جواب گرفتن هم نداره.به آرومی دستگیره در رو پایین می یاره،در رو کمی باز می کنه و سرش رو از همون فاصله کم داخل اتاق می بره.رفتارش مثله بچه ای می مونه که کار بدی کرده و می ترسه با از اتاقش بیرون بیاد و با والدینش رو به رو بشه.آره خب،بعد از حمله چند روز پیش لویی،هری از رو به رو شدن باهاش می ترسه؛فقط تفاوتش اینه که اون واقعا کار بدی انجام نداده.
لویی رو می بینه که روی تخت دراز کشیده 'البته اون کاری به جز دراز کشیدن نمی تونه انجام بده' این فکر از ذهن هری می گذره و باعث می شه به خودش لعنت بفرسته که باعث همه ی این اتفاقات شده.
آروم وارد اتاق می شه و خیلی محتاط به تخت لویی نزدیک می شه.صورت لویی به سمت پنجره است و واکنشی نشون نمی ده .حتی ذره ای هم جا به جا نمی شه.
با استرس لب پایینش رو گاز می گیره.پلک هاش رو چند لحظه می بندد،البته انقدر می لرزند کهکه نمی شه اسمش رو بستن گذاشت.نفس عمیق می کشه،سعی می کنه خودش رو آروم کنه و به افکارش سر و سامان بده تا بتونه همه ی حرف هایی که می خواست رو به لویی بزنه.با شک و تردید روی صندلی کنار تخت لویی می شینه.دوباره یک نفس عمیق می کشه،البته این باد با اعتماد به نفس بیشتر و شروع به حرف زدن می کنه:
"لویی...لو..."
جواب نمی یاد.هری باید خیلی خوش بین باشه که فکر می کرد لویی جواب می ده.البته اون همیشه خوش بین بوده شاید زیادی خوش بین.ولی لویی حتی یک ذره هم سرش رو تکون نداد.حتی یک واکنش خیلی کوچک هم نشان نداد.
'یعنی این واقعا خواسته ی زیادی است!'هری با خودش فکر کرد.'یعنی اینقدر ازم متنفره؟!'با این فکر قلب هری خورد شد و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش افتاد.اما به سرعت پاکش کرد،سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و به اعصابش مسلط باشد.مجبور بود به اعصابش مسلط باشه؛به هر حال پای سلامتی لویی در میان بود.پس سعی کرد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه بده:
"لویی...لویی...لو..."
با لحن ملتمسانه ای گفت.ولی باز هم هیچ واکنشی دریافت نکرد.اما همچنان ادامه داد:"لو...ببین من می فهمم ازم متنفری.به ات حق می دهم..."قسمت آخر حرفش را زمزمه کرد احساس گناه از لحنش مشخص بود.
'خدایا چه جوری می تونه!به ام حق می ده ازش متنفر باشم در حالی که کاملا حق داره ازم متنفر باشه!اخه کی می تونه از این فرشته متنفر باشه!از خودم بدم می یاد!چه طور تونستم این همه ناراحتش کنم؟!'لویی لب هاش رو داخل دهنش می بره و چشم هاش رو می بنده.سعی می کنه اشک نریزه.ولی البته که هری هیچ کدوم این ها رو نمی تونه ببینه.صدای دم بلند لویی اتاق رو برداشت و بازدم اش به شکل هق هق بیرون اومد.ولی هری فکرش مشغول تر از این حرف هاست که بتونه این رو بشنوه.هری آب دهنش رو با استرس قورت می ده:
YOU ARE READING
second chance
Short Story"هری،عشق،بازم که اومدی اینجا!" سرش رو بلند می کنه و به سمت صدا بر می گرده. "نمی خوای فراموش کنی؟" آدم ها همیشه پیش خودشون فکر می کنند چی می شد اگه یه شانس دیگه بهشون داده می شد.این شانس دوباره در واقع به لویی و هری داده می شه؛اما اون چیزی ک...