"میخوام یه حقیقتیو بهت بگم..."
"چه حقیقتی عزیزم؟"
" یه چیزی که از اول زندگیت ازت پنهون شده... "
با تعجب پرسیدم:
"و اون چیه؟"زانو زد و ادامه داد
"خدا وقتی تورو افرید, حواسش پرت آرزوی من بود...بخاطر همین شدی همون آرزوی من:)"با دیدن انگشتری که توی دستش بود جیغ خفیفی کشیم.
"میزاری تا وقتی زنده ام با کلمه هام نوازشت کنم خوشکله؟"
" تا ابد:)"
- پایان -
________
دلم واسه خوشکله گفتنات تنگ میشه:''|❤خب امیدوارم عوض کردن داستان و قسمتایی که نوشتم باعث لذت بردن بیشترتون شده باشه:)) نه که پشیمون شدنتون از خوندنش:|
مرسی از کسایی که خوندن و با کامنتاشون کلی انرژی دادن:)💓
اگ میشه یه دور از اول برین ببینین قسمتایی که ووت ندادین, ووت بدهید:) با تچکرو به فن فیک دیگم هم سر بزنید بی زحمت:|❤
kinganya tnx for your lovely story baby :)
اصلا صداشو در نیارید عوضش کردم:|💓
Thank you all again:)
Good bye:)
A