• 20 •

620 78 60
                                    

"میخوام یه حقیقتیو بهت بگم..."

"چه حقیقتی عزیزم؟"

" یه چیزی که از اول زندگیت ازت پنهون شده... "

با تعجب پرسیدم:
"و اون چیه؟"

زانو زد و ادامه داد
"خدا وقتی تورو افرید, حواسش پرت آرزوی من بود...بخاطر همین شدی همون آرزوی من:)"

با دیدن انگشتری که توی دستش بود جیغ خفیفی کشیم.

"میزاری تا وقتی زنده ام با کلمه هام نوازشت کنم خوشکله؟"

" تا ابد:)"

- پایان -

________
دلم واسه خوشکله گفتنات تنگ میشه:''|❤

خب امیدوارم عوض کردن داستان و قسمتایی که نوشتم باعث لذت بردن بیشترتون شده باشه:)) نه که پشیمون شدنتون از خوندنش:|

مرسی از کسایی که خوندن و با کامنتاشون کلی انرژی دادن:)💓
اگ میشه یه دور از اول برین ببینین قسمتایی که ووت ندادین, ووت بدهید:) با تچکر

و به فن فیک دیگم هم سر بزنید بی زحمت:|❤

kinganya tnx for your lovely story baby :)

اصلا صداشو در نیارید عوضش کردم:|💓

Thank you all again:)
Good bye:)
A






Words (Pesrian Translate)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora