chapter 32

1K 128 84
                                    

چند توصیه:
۱-از اونجایی که قسمت حساسیه حتما اول برین چپتر قبل رو بخونین تا اگه یادتون رفته موضوع از چه قرار بود، یادتون بیاد.
۲-این آهنگ هارو با روحتون گوش بدین. اون آخری رو که حتما گوش بدین از اونجایی که خیلی مرتبطه به موضوع.(:") )
Cheek to Cheek -Frank Sinatra
Fly me to the moon - Frank Sinatra
برای آخرای چپتر این رو گوش بدین👇
Creep - Radiohead *-*
--------------------------------------

"من میخوام لید باشم" ( lead کسی که رقص رو هدایت میکنه، معمولا-معمولا که نه همیشه- مردها لیدن)

"چی؟" هری با تعجب پرسید.
"من میخوام لید باشم" دوباره گفتم، تمام سعیمو کردم که نشون ندم از تعجب زیادیش یکم ناراحت شدم.

"واقعا؟ منظورم اینه که-" سریع حرفشو قطع کرد."باشه"
لبخند کوچیکی زدم. اون کم کم داره تفاوت ها رو میفهمه.
دستمو روی کمرش گذاشتم و اون دستشو روی شونه ام گذاشت. با اون یکی دستم، دست ظریفش رو گرفتم.
با نگاه کردن به اون چشم های شفاف از این فاصله ی کم و لمس دست گرمش حس میکردم هزارتا فنر توی دلم پیچ میخوردن و بالا و پایین میپریدن.

"یه جورایی تعجب کردم از اینکه مجبور نشدم اصرار کنم" اون گفت و بدن هامون هماهنگ با آهنگ شروع به حرکت کردن.
من فقط بهش نگاه کردم و اون مجبور شد ادامه بده "میدونی، تو بهت نمیخوره از اون آدمایی باشی که بلدن والتز برقصن"

"همم" این ترکیبی از میدونم ، و منظورت چیه بود. خودمم نمیدونم. فقط حرفی برای گفتن ندارم.

دوست ندارم با حرف زدن این حس زیبا رو خراب کنم. نمیخوام به چیز دیگه ای فکر کنم. فقط ما با هم تکون بخوریم و اون حرف بزنه و حرف بزنه...تا آخر شب حرف بزنه و من به صدای آرامش بخشش گوش بدم.
فکر میکنم اون تنها کسیه که وقتی حرف میزنه دوست ندارم بزنم توی دهنش.

"تو واقعا خوب بلدی!چطوری یاد گرفتی؟" اون گفت و اشتیاق توی چشماش معلوم بود.اون چطور برای همه چیز انقدر اشتیاق داره؟ جوری که انگار این آخرین چیزیه که میخواد توی زندگیش بدونه و بعد میتونه توی آرامش بمیره.
از این فکر لبخند زدم.
"چیه؟"خنده ی کوچیکی کرد"به چی فکر میکنی؟"
لبخندم بزرگتر شد.دستمو بالا بردم و اون مجبور شد زیر دستم بچرخه. صحنه ی خنده داری بود ، جوری که اون نمیتونست تعادلشو حفظ کنه و جلوی خندشو بگیره.
آزادانه میخندید، بدون توجه به همه ی نگاه هایی که روی ما متمرکز شده بود. اون شادی بود و نمیذاشت دیگران این شادی رو ازش بگیرن.

دستمو دوباره روی کمرش گذاشتم و غرق چشماش شدم.
"به سوالم جواب ندادی"
"سوالت چی بود؟"
"چطوری یاد گرفتی؟"اون پرسید و من بلافاصله لبخندم از بین رفت.
یادآوری یه اتفاق غم انگیز دیگه، چیزی نبود که من امشب دنبالش بودم.

"تمرین میکردم...قبلا" لبخند کوچیک مصنوعی ای زدم.

"برای چی؟" اون پرسید بی خبر از اینکه داره باعث میشه لحظه به لحظه اون خاطره برام پررنگ تر بشه.

Dilemma [h.s]Where stories live. Discover now