Chapter 41

892 110 135
                                    

به کفشام نگاه کردم.
قدم هام که پی در پی جلو میرفتم.
زمین مرطوب زیر کفشام.
و اون تار عنکبوتی که به جلوی کفشم گیر کرده بود.
ازش جدا نمیشه.لعنتی ازش جدا نمیشه.
واقعا محکم و چسبناکه.

من دوست داشتم عنکبوت باشم.

برای خودم یه خونه از تار درست کنم.دور تا دورم بکشمش.هرکسی که میخواست وارد بشه به تار ها گیر میکرد و همونجا ثابت میموند.
نمیتونست وارد بشه.
چه زندگی زیبایی!

ولی-
هری و راه میدادم.
آره اول هری و کنار خودم میذاشتم و بعد دورمون تار میکشیدم.
ولی اگه هری میخواس با آدمای دیگه معاشرت کنه چی؟

"این چیزی نبود که میخواستم" صدای زین، رشته ی افکارم رو پاره کرد.
بهش نگاه کردم.
برای یه لحظه حس کردم نمیشناسمش.
اون کیه؟!
زین
زین
چی؟!

"چیه؟!" اون دستشو جلو صورتم به نشونه ی وات د فاک چرخوند.

سرمو تکون دادم.
"یه لحظه حس کردم نمیشناسمت"

"منم همیشه اینجوری میشم" نگاهشو به زمین معطوف کرد و دستاشو تو جیبش گذاشت.
"میدونی دیگه کم کم دارم خسته میشم.این شغل قرار بود موقتی باشه"

بهش نگاه کردم.اون ناراحت بنظر میاد.تمام مدت امروز توی باغ وحش میتونستم حدس بزنم که حالش خوب نیس.
خوشحالم که باغ وحش امروز زودتر بسته شده.

"نمیدونم چیکار کنم.حتی نتونستم اون گالری لعنتی رو باز کنم." با عصبانیت سنگ کوچیک جلوشو شوت کرد.

من چی باید بگم؟
چیزی باید بگم؟

"گوش میدی؟" بهم گفت.

سرمو تکون دادم.

"بعضی وقتا انقدر ساکتی فکر میکنم گوش نمیدی."

بیشتر اوقات گوش نمیدم.

"چیکار کنم کریس؟ چیکار باید بکنم" اون با بدبختی ازم پرسید.

اوه شت.
زود باش کریس، تو یه عالمه فیلم دیدی.

"آممم.."
بهش نگاه کردم و اون همونطور بهم خیره شده بود.

"اامم"

"گوش نمیدادی" با ناامیدی گفت.

"گوش میدادم!" سریع گفتم. ابروشو بالا داد.

"من نمیدونم چی بگم پسر. همون حرفای کلیشه ای همیشگی.جمله های انگیزه بخش رو گوگل کن و وقت هردوتامونو سیو کن"
شونه هامو بالا انداختم.

"ازت متنفرم"

"داری بیخودی برای خودت سختش میکنی.تو چند سالته؟ ۲۳؟"

"۲۴"

"۲۴.تو یه عالمه وقت داری. البته اگه به خاطر اون سیگارای لعنتی توی سی سالگی نمیری"

Dilemma [h.s]Where stories live. Discover now