دیوار سفیده روبروم پر بود از تصاویر خاطراتی که به یاد آوردنشون باعث فرو ریختن قسمت پیشتری از وجودم میشدن.
دیگه دردی احساس نمیکردم و یه خلاء بزرگ کله وجودم رو گرفته بود.
تنها چیزی که تو ذهنم داشت میچرخید این بود که: چرا من؟ چیکار کردم که لیاقت اینو داشته باشم؟ البته زندگی انصاف نیست هیچ وقت نبوده.
با صدای بلند باز شدن در و برخوردش با دیوار پشتش از جا پریدم، سه نفر جدید؟ با صدایی که از ته چاه میومد ازشون حواهش کردم :( لطفا، نزدیکم نشین، خواهش میکنم، من خیلی خستم)؛ ولی اونا انگار که صدای منو اصلا نشنیدن با پوزخنده لعنتی که داشتن بازم به سمتم اومدن و با هر قدم اونا به سمتم بیشتر تو دیوار پشتم فرو میرفتم که فقط درد بیشتریو بهم تزریق میکرد.
چقدر احمق بودم که فکر میکردم لیاقت بهتر از اینا رو دارم..پارت اول ، البته قسمت های بعد بهتر خواهد شد ، لطفا بخونید و نظرتون رو بهم بگید :)))